مراقب باشید! این دفتر پر از هیولاست! الکساندر و دوستانش ریپ و نیکی،اعضای گروه ماموران فوق سری مبارزه با هیولاها هستند که باید از شهر محافظت کنند.سایه های خرابکار همه جا را گرفته اند؛تمام آینه ها،عکس های مدرسه و بدتر از همه،سایه ی ریپ را هم تسخیر کرده اند!یعنی ممکن است یکی از دوستان الکساندر تبدیل به هیولا شده باشد؟الکساندر باید جواب این سوال ها را پیدا کند
دفتر خاطرات هیولا 12 (رژه ی مورچه های غول آسا)
اعضای گروه "ف.م.ه" باید رئیس هیولا را پیدا کنند و دفترچهشان را پس بگیرند! وقتی اَلکساندر میبیند رفتار مدیر مدرسهشان عجیبوغریب شده، تصمیم میگیرند دنبال سرنخها بگردد. خانم وَندِرپانتز مدام سطلهای سفیدی را که ازشان بخار بلند میشود، کشانکشان به اتاقی در طبقهی سیزدهم مدرسه، یعنی زیرزمین طبقهی بالا، میبرد. خانم مدیر چه چیزی را پنهان میکند؟ آیا رئیس هیولا خود اوست؟
متن فوق قسمتی از کتاب رژهی مورچههای غولآسا از مجموعه دفتر خاطرات هیولاها است. این کتاب توسط تروی کامینگز تألیف و به همت نیلوفر امن زاده ترجمهشده و در انتشارات پرتغال به چاپ رسیده است.
بچهها با ديدن شواهدی مطمئن ميشوند كه مديرشان رئيس هيولاهاست و عمداً هيولاهاي مختلف را (مثل خانم تالو) استخدام ميكند تا توي مدرسه كار كنند. در روز جشن اتفاقاتی میافتد که همه چیز را به هم میزند…
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
تا حالا شده یه کار مسخره بکنین؟ مثلا بخواین یه جماعت غریبه رو بخندونین؟از همین کارا که توی برنامه ی «خندوانه»ی رامبد جوان میکنن!جیمی گریم یه کمدین نشسته ست که میخواد تو مسابقه ی بانمک ترین بچه ی دنیا شرکت کنه!مسابقه ای که استند آپ کمدیه!یعنی کمدی ایستاده! جیمی خیلی زندگی عجیبی داره،وسط حرفاش تو این کتاب میخونین: من با لبخند زندگی میکنم. تو راز زمین نخوردن رو میدونی
هانسل داخل جهنم ايستاده بود و به اطرافش نگاه مي كرد. او در جايي شبيه غار بود. مخروط هاي سنگي از سقف كوتاه و سنگين جهنم آويزان بودند و از مخروط ها مايع قرمز رنگي چكه مي كرد. اما با وجود سقف، هيچ ديواري آنجا نبود. هانسل مي توانست هروقت كه اراده مي كرد، هر طرف را ببيند. آنجا كه هانسل ايستاده بود، جلوي پايش هزاران مسير قرار داشت. مسيرهايي كه از ميليون ها ميليون دهانه ي آتشفشاني پر از آتش مايع و جوشان مي گذشتند. يكي از دو شيطانكي كه راهنماي هانسل بودند، گفت: «باحاله، نه؟» بعد هانسل را از بين گودال هايي از آتش گذراند و به طرف جاده اي كه مثل زغال نيم سوخته مي درخشيد، راهنمايي كرد.
دخترکها، پسرها، خوانندگانی با هر سن و سال به اولین المپیک کتابخانهای خوش آمدید! کایل و هم تیمیهایش بازگشتهاند و بازی ساز معروف دنیا، لویجی لمنچلو دوباره دست به کار شده است. این بار لویجی لمنچلو تیمهایی را از سرتاسر آمریکا دعوت کرده است تا در اولین المپیک کتابخانهای شرکت کنند. سرگرم کننده است؟ مثل آگهیهای تبلیغاتی که میگفتند ...سلام! دوباره لمونچلو اینجاست
آمادهای که مغزت را حسابی به کار بیندازی و تفریح کنی و سرگرم شوی؟ پس این کتاب را باز کن! ماجراجوییهای جدید در انتظار تو است! سرگرمی، یادگیری و تقویت هوش! بشمارید، بخوانید، از هزارتوها رد شوید؛ تفاوت عکس ها را پیدا کنید و ده ها تمرین جذاب دیگر را کامل کنید.
نبرد سهمگین هادس سرانجام با فداکاری مایکل به پایان رسیده است. الکتروکلن که در نبود مایکل و با از دست دادن تانر و جرواسو و پشت سر گذاشتن جنگ، بسیار خسته و درهمشکسته است، قصد دارد سوار بر ژول بهسرعت از جزیره و از دسترس هتچ دور شود.
هتچ که تعداد کثیری از نیروهایش را در جنگ از دست داده، با استفاده از محفظهی نجات، خودش را به جزیره نایک رسانده است تا فعالیتهای شرکت الجن را از سر بگیرد و دوباره نیروهایش را گرد هم بیاورد.
یک زمین داریم. زمین از دو قسمت آب و خشکی تشکیل شده. سه جور خشکی داریم و…
در این کتاب هم اعداد را یاد میگیریم و هم با سیارهی زمین و محیط اطرافمان آشنا میشویم!
مدت هاست که از حمله ی هیولاها به زمین می گذرد و بعد اتفاقات زیادی افتاده که هرکدام می توانند در این شرایط غیرعادی و عجیب و غریب باشند، مثلا اتفاقی که درست با شروع داستان هیولای کابوس رخ می دهد؛ در حالی که آخرین بچه های زمین در حال رقابت اند ناگهان از ایستگاه آتش نشانی صدای یک انسان به گوش می رسد و این بسیار دیوانه کننده است چون زمان زیادی است که بچه ها به غیر از صدای خودشان صدای هیچ انسان دیگری را نشنیده اند، شاید شرایط خطرناکی در انتظار جک و دوستانش است!
این جلد از مجموعهی خطخطی، به بچهها کمک میکند همراه با بازی و سرگرمی، با رنگها و شکلها آشنا شوند و مهارت رنگآمیزیشان تقویت شود.
در دنیای ارداس، چهار نوجوان قرار است کشف کنند که آیا دارای پیوند حیوان درون هستند یا نه. این پیوند، ارتباطی بین انسان وحیوان است که قدرتهای خارقالعادهای به هردوی آنها میدهد. کانر، ابلک، میلین و رولان که فاصلههای زیادی از هم دارند، هرکدامشان رعدی از نور میبیند... و بعد، حیوانات ظاهر میشوند. گرگ، پلنگ، پاندا، شاهین، هرکدام از بچهها یکی از موجودات افسانهها را ظاهر کردهاند. حالا سرنوشت آنها مقدر شده. چهار قهرمان جدید و حیواناتشان باید با هم به ماموریتی خطرناک بروند. یک نیروی سپاه قرار است برخیزد و فقط این چهار نوجوان قدرت مقابله با آن را دارند. سرنوشت اراداس در دستان این غریبهها شجاع افتاده...و همچنین شما
پیتر فریدمن هیچ چیز را به اندازه ی بیسبال دوست ندارد و شب و روز تلاش می کند تا در آن بدرخشد. او برای شروع دبیرستان دلشوره ندارد، زیرا وقتی ورزشکار موفقی باشی همه چیز حل است. ولی در تابستان ، بازوی پیتر در یک حادثه آسیب می بیند. او اگر نتواند در دبیرستان بیسبال بازی کند، پس چه کار می تواند بکند؟ اگر ستاره ی بیسبال نیست، پس کیست؟
یک اسب شاخدار کوچولو و دوست داشتنی را در خود جای داده است. اسبی به نام گاستون با یالی رنگین کمانی که وقتی احساسات مختلفی دارد رنگ یالش عوض می شود، مثل امروز که او به خاطر توجه اطرافیانش خیلی خجالتی شده و رنگ یالش بنفش شده است.
داستان حاضر برای کودکان بالای سه سال نوشته شده و ضمن آشنا کردن آن ها با حس خجالت راه مدیریت آن را آموزش می دهد.
باهم در این کتاب از مجموعهی کاربردی و بامزهی سؤالات کوچک من، راجع به «احساسات» چیزهای زیادی میآموزیم؛ مثلاً چرا گاهی احساس ترس، ناراحتی، خشم و شادی را باهم تجربه میکنیم؟ اصلاً احساسات چه هستند و آیا ما دقیقاً آنها را میشناسیم؟ با لئا و احساسات او همراه شوید تا پاسخ این سؤالها را پیدا کنیم.
در شبی طوفانی مادر لیزا و جرمی نخی را نشان آنها میدهد که دیده نمیشود اما آنها را به هم وصل میکند. نخی از عشق...
در مجموعه داستان ارواح قرن بیستم با این شخصیتها و بسیاری از شخصیتهای جذاب دیگر آشنا شوید:
ایموگینه جوان و زیباست و همهچیز را دربارهی فیلمهایی که تا به حال ساخته شده میداند. او مرده است؛ شبحِ افسانهای سالن سینمای رُزباد.
داستان ها دنیا را تغییر می دهند (من بتمن هستم !)
در این کتاب از مجموعهی داستانها دنیا را تغییر میدهند، دربارهی بتمن میخوانیم؛ از مردی که هیچوقت تسلیم نمیشود و به بچهها توصیه میکند با هر چالشی که روبهرو شدند، از بزرگترین سلاح، یعنی مغزشان استفاده کنند.
شاهزاده سیاه پوش 8 (دردسر غولی)
غول پرسروصدایی دارد تمام سرزمین را له میکند! شاهزاده سیاهپوش علامت درخشان را در آسمان میتاباند تا همهی دوستان قهرمانش به کمک بیایند. بزرگترین ماجراجویی شاهزاده سیاهپوش در راه است! شاهزاده سیاهپوش برای برفبازی با انتقامگیرندهی بزها و شاهزاده پتوپوش آماده میشود.
داستاني خنده دار و خواندني درباره ي سه پسربچه ي باهوش و بازيگوش به نام هاي توفر، استيو و برند با افكار و رفتارهاي بامزه و گاه آموزنده. آن سه كه علاقه ي زيادي به معلمشان، خانم بيكسبي، كارهاي خارق العاده، قيافه و گفته هايش دارند، بعد از بستري شدن او در بيمارستان، نقشه اي براي غافلگيري و خوشحال كردنش مي كشند، نقشه اي كه براي اجراي آن بايد بعضي از قوانين را زير پا بگذارند، مثلا باید از مدرسه فرار کنند.
مارشلندزیها افسانهی ایکاباگ را نسلبهنسل و سینهبهسینه نقل کرده بودند و شهرت آن به همهجا و حتی تا شوویل هم رسیده بود. دیگر کسی نبود که این داستان را نشنیده باشد. طبیعتاً مثل همهی افسانهها، داستان بسته به راویِ آن کمی متفاوت نقل میشد. بااینهمه، موضوع همهی داستانها این بود که هیولایی در شمالیترین بخش این سرزمین در باتلاقی سیاه و معمولاً مهآلود که هیچ انسانی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت، زندگی میکرده. میگفتند خوراک هیولا کودکان و گوسفندان بودهاند. حتی بعضی وقتها، زنان و مردان بالغی هم که راه گم میکردند و در دل شب بیش از اندازه به باتلاق نزدیک میشدند، طعمهی هیولا میشدند...
به دادم برسین هیچ کس فکرشم نمیکرد این همه اتفاق توی یه تابستون بیفته! خداییش خودمم فکرشو نمیکردم!حتی بهترین دوستم لیو و حتی عزیزان دست اندرکار هنرستان ایربروک هم فکرشو نمیکردن!همون هنرستانی که قرار بود کلاس هفتم برم اونجا! دقت کنین : «قرار بود...» دقت کردین؟الکی که اسم کتاب قبلی رو نذاشته بودم «چه وضعیه بابا!» کلاس ششم تازه اولش بود....هنوز کلی از ماجراهام مونده!
زار و ویش، وظیفه ای خطیر بردوش دارند. آن ها باید از شهرشان دفاع کنند و این وظیفه، شجاعتی بسیار می طلبد. با ترکیب آهن و جادو، شاید بتوانند این وظیفه را انجام دهند، اما شانس زیادی ندارند و دشمنانشان، بی رحمانه در پی نابود کردن عزیزترین دارایی های آنانند. آیا زار و ویش این بار هم موفق می شوند؟
داستانی پرماجرا و فانتزي درباره ي شاهزاده خانمي به اسم سيلي كه در قصري عجيب و مرموز به همراه خانواده اش زندگي مي كند. او كه چهارشنبه هاي قصر را به عنوان بدترين و كسل ترين روزهاي هفته مي شناسد، در اين روز با راهرو و برجي جديد كه تخم نارنجي بزرگ و داغي درون آن قرار دارد، روبه رو مي شود. چه رازي درباره ي موجودي كه درون تخم است، وجود دارد؟ آيا قصر وظيفه ي نگهداري از او را به سيلي سپرده است؟
انتشارات پرتقال منتشر کرد:
خورشيد وسط آسمان است و داغ داغ. فكر كنم اين يعني الان وسط روز هستيم. احتمالا ساعت دوازده يا يك ظهر. به ساعتم نگاه مي كنم؛ توي خانه ساعت 12:20 شب است. ما سر ساعت 12 از خانه بيرون زديم و اين يعني فقط 20 دقيقه از آن موقع گذشته است. من حدود يك ساعت توي چاه بودم. پس يعني زمان اينجا از توي اسميت ويل سريع تر مي گذرد؛ شايد سه برابر سريع تر. مامان و بابا ساعت هفت صبح از خواب بيدار مي شوند. پس يعني ما شش ساعت و چهل دقيقه زمان اسميت ويلي فرصت داريم تا به خانه برويم. اگر اين زمان را ضرب در سه كنيم… مي شود بيست ساعت. ما بيست ساعت وقت داريم تا توي اين داستان بمانيم. كافي است، نه؟
بیگ نیت داره عوض میشه! همه می دونن که نیت اصلا بچه ی مرتبی نیست،این دفعه با شلخته بازی اون،فرانسیس تووی یه دردسر بزرگ میفته یعنی نیت میتونه اوضاع رو مرتب کنه؟یا خودشم وسط این همه شلختگی گرفتار میشه؟