نیت که حیرت دوستانش را حس میکرد، پرسید: «چی دیدین؟» فِرِدی گفت: «وسط مِه یک دختری هست با شنلی از برف.» هارپر گفت: «پوستش قهوهایطلاییه.» لیزل گفت: «گیسهایی داره که انگار پُر از رعدوبرقن.» نیت دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما همان لحظه رعد مثل خرس بزرگی غرید و چتر سرخ به سویی دیگر پرت شد.
مهندس چیکو 4 (چیکو فریتاتا سگ پران اختراع می کند)
خانم وَمپونی یک بازیگر مشهور بود و با امضایش می توانستند حسابی پز بدهند، ولی این کارها زیادهروی بود! چیکو که عصبانی وسط تالار ورودی ایستاده بود، یاد حرفهای معروف جیمی جلون افتاد، کاشف قطب که مدتی شخصیت تلویزیونی موردعلاقهاش بود:
«آدم نباید هیچوقت درخواست کند! حتی اگر هنگام اکتشاف گم شود و بعد از چند سال در خواب زمستانی در یک کوه یخ پیدا شود.»
در ساختمان چیکو اوضاع پیچیده است: تولهسگ وحشی همسایهی جدید، گربهی سارا مِلیوی زیبا را ترسانده، گربه از دست سگ همسایه فرار کرده و بالای درخت پناه گرفته و سارا بسیار خشمگین است.
مخترع جوان زود دستبهکار میشود تا راهی پیدا کند و گربه را پایین بیاورد اما میتوان حدس زد که مثل همیشه نتیجه برعکس میشود: مجموعهای از افتضاحات فراموشنشدنی!
سایر کتاب های همین ناشر
آماده باشید که از خنده منفجر شین. آخه قراره توی شهر، بَدترین موجودات، بهترین کارها رو بکنن.
اون هم با خندهدارترین روشهای ممکن.
با بدها همراه باشید، تا با عضوِ عجیبوغریب و جدیدِ دار و دستهشون، کارهای خوب و مرموز بیشتری انجام بدهند.
حتی پلک هم نزنید؛ چونکه شاید یه موجود خیلی شرور ترتیبشون رو بده و... پِخ پِخ!
اسم من «مارکوس» است. تا شب جشنتولد سیزدهسالگیام، پسری معمولی بودم. تا اینکه مامان و بابایم راز بزرگ، وحشتناک و خانمانبراندازی را برایم رو کردند! گفتند «نیمهخونآشام» هستند! و من هم بهزودی به یک موجود «نیمهخونآشام» تبدیل میشوم. عجب کابوسی!
قلب «جرقّه» تاپتاپ میزند. حالا دیگر در کلانتری شهر آفتابگردان استخدام شده و اولین مأموریتش به عنوان یک سگِ پلیس مخفی این است که دزدِ تاج جواهرنشان را شناسایی کند.
«ما از همان جنسی هستیم که رؤیاها از آن ساخته شدهاند.»
یکی از مشهورترین رمانهای فلسفی، فانتزی و علمی-تخیلی تاریخ ادبیات
برندهی مدال نیوبری در سال ۱۹۶۳
مگ و برادر کوچکش، چارلز والاس، همچنین دوست جدیدشان، کالوین، در شهر کوچک و زیبایی زندگی میکنند. زندگی سادهای شبیه به هر زندگی روزمرهی دیگر، با شادیها و غصههای معمولی. تا اینکه...
حلقههای گل و برگ با شاخههای توت، اتاقنشيمنم را آراسته بودند و بله، صدالبته يک درخت کريسمس هم داشتم. آن سال زيباترين درخت کاج بازار را خريده بودم، خوشگلترين کاجی که قدوقوارهاش هم به سوراخموشم میخورد. حتی ريشههايش هم هنوز به تنهاش آويزان بودند! بله، شايد وقتی کريسمس تمام میشد، ميکاشتمش توی باغچهی خانهام. ولی آن موقع با تکهپنیرهای پلاستيکی تزيينش کرده بودم.
قورتشبده دولا شد و مرد را تکان داد. اما باز هم مرد بلند نشد. قورتش بده رفت سراغ یک زن و او را هم تکان داد و صدایش کرد. اما زن هم تکان نمیخورد. جواب قورتشبده را هم نداد. قورتشبده باز رفت سراغ یک نفر دیگر و یکی دیگر... و هر کسی که توی خیابان افتاده بود روی زمین. اما هیچکدام بلند نشدند. قورتشبده با خودش فکر کرد شاید... شاید... آنها مرده باشند؟ تقصیر قورتشبده بود! قورتشبده آنها را کشته بود. قورتشبدهی قاتل! قورتشبده داد زد: «نه! نه!...» «من هیچکسی را نکشتم... من هیچکسی را نکشتم...»...
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
خانمِ پترسون گفت اگر بهجای این کارها روی مسئلهی ریاضیمان فکر نکنم، آخرش وقتی بزرگ شدم بهجای آنکه معلم، دکتر یا پرستار بشوم، یک دلقک از آب درمیآیم.
اما من گفتم نهخیر! من نه میخواهم دلقک بشوم، نه معلم، نه دکتر و نه پرستار. من دلم میخواهد سریعترین اسکیتبازِ دنیا بشوم. آخر من عاشقِ این هستم که با سرعت اسکیتبازی کنم.
شبی مهآلود از شبهای اکتبر بود. آخ! ... کاشکی توی سوراخ موش گرمونرم خودم بودم. آنوقت با کتابی خواندنی و یک لیوان چِدار گرم خلوت میکردم. مطمئنم شب خوبی از کار در میآمد.
ولی آن شب خانه نبودم. کاش توی بولینگ یابختویا اقبال مشغول بازی بودم یا توی رستوران محبوب فرانسویام، جیرجیرباشی شام خوشمزهای نوشِ جان میکردم. ولی نه. آن شب از تمام موشهایی که میشناختم دور بودم. بله ... وسط یک جنگل تاریک گیر کرده بودم! میخواهید بدانید چرا؟
بگذارید بگویم ...
یک خبر بالانگیز! «عید قلبهای گرم» نزدیک است. من یک عالمه هدیه برای دوستانم ساختهام. دل توی دلم نیست زودتر هدیهها را برایشان ببرم. اما بعد میفهمم هدیهی چند تا از پَرپَریترین جغدهای زندگیام را فراموش کردهام! ای وای! حالا چه خاکی به پرم بریزم؟
وقتی باد شمالی شروع به وزيدن میکند، در سويالاچيکا هر اتفاقی ممکن است بيفتد...
... مثلاً اينکه وسط يکی از بازیهای سرنوشتساز سوتوآلتو برای بقا در ليگ، نقطهی پنالتی ناپديد بشود...
... و کسی نداند که رادو، سرايدار مدرسه و مسئول کشيدن نقطهی پنالتی، کجا غيبش زده...
... و اينکه دوستهای پدرت بريزند توی خانهتان و همهچيز را زيرورو کنند.
پس حواستان را جمع کنيد، عشقفوتبالها! چون باد شمالی شروع به وزيدن کرده است!
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
...اندی میگوید: «من هم همینطور. شرط میبندم الان خیلی باهوشترتر از تواَم!»تری میگوید: «حرفش رو هم نزن! من یه میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»اندی میگوید: «عمراً! چون من یه تریلیارد میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»تری میگوید: «نهخیر. نیستی! من یه ییلیون زیلیون ویلیون تریلیون... (خمیازه) اسپیلیون کوییلیون فریلیون... (خمیازه، خمیازه) بیلیون میلیون... (خمیازه، خمیازه، خمیازه) خریلیپونففففففففففففف...»آلیس میگوید: «نگاه! تری وسط حرفزدن خوابش برد!»آلبرت میگوید: «اندی هم ...
تِل... تِل... تلویزیون
روشن شده تو خونهمون
یه فیل داره نشون میده
خرطومشو تکون میده
کاشکی میشد بیاد بیرون
از توی این تلویزیون
و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با اشیاء خانه آشنا میکند.
کی فکرش را میکرد که بخاری، صندلی و قالیچه هم شعر داشته باشند؟
بفرمایید!
این هم از قسمت ششم سریال چهار سابقهدار!
یعنی این آخرِ ماجراست؟ کسی چه میدونه؟ شاید هم باشه! فکر میکنی اصلاً این قسمت خندهدار هست؟
شک نکنید که از خنده منفجر میشید! میتِرِکید!
چه حالی پیدا میکنی اگر لای دستنوشتههای مرموزِ داییات این نوشته را پیدا کنی؟
در زندگی هر آدمی گاهی پیش میآید که آدمهای بزرگی سرِ راهش سبز شوند. من خودم سرِ راه آدمهای بزرگ سبز میشدم. یکی از این آدمهای بزرگ «لئوناردو داوینچی» بود.
«مانی» و باقی بچههای فامیل این را لای دستنوشتههای «داییسامان» پیدا میکنند و پیش خودشان فکر میکنند دایی عجب آدمِ خیالبافی است! مگر میشود او سرِ راه داوینچی سبز شده باشد و بعد هم با او همخانه شده باشد؟
انتشارات هوپا کتاب کتابخانه ی نیمه شب را منتشر کرده است:
خلاصه ای از کتاب کتابخانه ی نیمه شب:
جایی در فاصلهی میان مرگ و زندگی، کتابخانهای هست که داستان زندگی آدمها را در خود جای داده؛ فکر کنید که پا به چنین کتابخانهای میگذارید و میتوانید یکی از این زندگیها را برای زیستن انتخاب کنید. اگر میشد گذشته را عوض کرد یا آدم دیگری شد و بهجای فرد دیگری زندگی کرد، آیا زندگی الانتان را کنار میگذاشتید؟ فکر میکنید اگر زندگی آدم دیگری را تجربه میکردید یا اگر میتوانستید انتخاب کنید آدم دیگری باشید چه میشد؟
این درست وضعیتی است که نورا در آن قرار میگیرد. او میتواند انتخاب کند که زندگیاش را با زندگی دیگری عوض کند؛ شغل دیگری پیدا کند، گذشته و شکستهایش را از نو بسازد و رؤیاهای کودکیاش را زنده کند. نورا در این سفر افسونگر به درون خودش برمیگردد و آنچه را به زندگیاش معنا داده میکاود و در هزارتویی از قصه و زندگیهای دیگر غرقمان میکند.
- برندهی جایزهی مخاطبان وبسایت گودریدز سال 2020
- پرفروشترین رمان سال به انتخاب نیویورک تایمز
امروز آموزش «جرقّه» شروع میشود. جرقّه آموزش میبیند که یک سگِ پلیسِ مخفی شود. آزمونهای سگِ پلیس سخت بودند و دورهی آموزشی مهارتها سختتر. ولی جرقّه و دوست جدیدش، «شکرپنیر» یک چالش اضافی هم دارند تا «گروهبانسختپسند» بتواند مهارت کارآگاهیشان را هم بسنجند.
این قیافهی مامان و بابا بود وقتی بهشان گفتم این هفته تعطیلات میانترم است. دوستهایم همه یا رفتهاند سفر یا گرفتار یک کارهاییاند و من هم چون نمیخواهم دِلیا بهم امر و نهی کند، کلی کار باحال برای خودم پیدا کردهام بکنم؛ کارهایی مثل نقاشی کشیدن، بازی کردن و ساختن هیولا از کرک. (چون هر کسی یکی از این هیولاها لازم دارد دیگر، نه؟)
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
ویژگی بارز این بازیها استفاده از سرگرمی و تفریح به منظور بهکارگیری بخشهای گوناگون مغز در رابطه با به قدرت ذهنخوانی و پیشبینی میباشد. در هر دو نسخهی بازی، بازیکنان برای بازی کردن کارتهایشان در زمان صحیح، نیاز به ذهنخوانی، تصمیمگیری سریع و پیشبینی حرکت حریفان خود را دارند، همچنین بازیکنان با در نظر گرفتن و به خاطرسپاری کارتهای بازی شدهی دیگر بازیکنان حرکتهای بعدی حریفان خود را حدس میزنند، بنابراین حافظه نیز در این بازی تحت تأثیر قرار میگیرد. با این تفاوت که نسخهی Ramodis، با تنوع بیشتر روشهای بازی و افزایش جذابیت نسبت به نسخهی پیشین جذابیتی دوچندان یافته است و به ابزاری هیجانانگیز برای تقویت مهارتهای ذهنی و افزایش خلاقیت بازیکنان تبدیل گردیده است.
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!