اُتولین براون و بهترین دوستش، آقای مانرو، معمولاً از هم جدا نمیشوند... اما آقای مانرو مخفیانه رفته است نروژ تا ترول پشمالوی خیلی پاگندهی دندان کج و معوجی را پیدا کند. اُتولین با زیردریایی، هواپیمای دریایی و حتی قایق میرود دنبالش تا قبل از اینکه آقای مانرو تک و تنها با ترول ترسناک تروندهایم رودررو شود او را پیدا کند.
دختر خاندان گات 4 (و سمفونی شوم)
اِیدا دختر یکییکدانهی لُرد گات شاعر سرشناسِ دوچرخهسوار خیلی هیجانزده است؛ این بار بهخاطر برگزارشدن جشنوارهی موسیقی «گات قفل» در عمارت غمکدهی مخوف. قرار است از سراسر اروپا آهنگسازان برجسته از راه برسند.
درباره دختر خاندان گات 4 (و سمفونی شوم)
اِیدا دختر یکییکدانهی لُرد گات شاعر سرشناسِ دوچرخهسوار خیلی هیجانزده است؛ این بار بهخاطر برگزارشدن جشنوارهی موسیقی «گات قفل» در عمارت غمکدهی مخوف. قرار است از سراسر اروپا آهنگسازان برجسته از راه برسند. همهچیز خوب پیش میرود تا اینکه مادربزرگ ایدا تصمیم میگیرد برای لرد گات که همسرش را از دست داده، همسری جدید و برای ایدا مادری جوان دستوپا کند، پس سروکلهی بانوانی از طرف «دفتر نمایندگی ازدواج ماورای طبیعی شوردیچ» در خانهشان پیدا میشود و آرامش دختر خاندان گات به هم میریزد. اما بهزودی با پیداشدن یک موجود کوچولوی نیمهبز_نیمهانسان در کمد لباسهای ایدا، ماجراجوییهای جدیدی از راه میرسد.
از همین نویسنده
کاوشگر قطب موهای کمپشت بیحالتش را صاف کرد و کلاه هلالیاش را دوباره روی سرش گذاشت.
«من رو یک ماه توی وان چسب خوابونده بود، با یک صاعقه جون گرفتم و زنده شدم.»
لبخندی زد و دندانهای سبز جلبکگرفتهاش نمایان شد.
محترمترین نویسندههای جهان میآیند تا سگهای نازپروردهشان را در نمایش سگهای ادیبِ عمارت غمکدهی مخوف به رخ بکشند. اما اتفاق عجیبی در عمارت غمکدهی مخوف در حال وقوع است؛ رد پنجههای اسرارآمیز، زوزههای شبانه و کفشهایی که بهطرز مشکوکی جویده شده بودند. آیا اِیدا میتواند تا ماه کامل نشده، از ماجرا سر دربیاورد؟
سایر کتاب های همین ناشر
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
هزار سال است خاکستر میبارد و هیچ گلی شکوفه نمیزند. هزار سال است اسکاها با تیرهروزی به بردگی کشیده میشوند. هزار سال است که لرد فرمانروا قدرت مطلق را در دست دارد؛ فرمانروایی شکستناپذیر که نهایت وحشت را حاکم کردهاست. امید مدتهاست از دست رفته و حتی خاطرهای هم از آن باقی نماندهاست؛ درست در همین موقع، نیمهاسکایی ترسو و دلشکسته، امید را در جهنمیترین زندان لرد فرمانروا پیدا میکند. کِلسیر «برانگیخته» میشود و قدرتهای یک مِهزاد را مییابد. او دزدی است با خصلت رهبری ذاتی و اکنون هدفی جز شکست لرد فرمانروا ندارد. کلسیر رؤیایش را برملا میسازد؛ سرنگونی معبود ظالم.
بابک بعد از هفت سال رفتن به کلاس موسیقی میخواهد رهبر ارکستر سمفونیک تهران شود. اما چون سنش کم است، به هر سالن موسیقیای برای اجرا میرود او را به بیرون شوت میکنند. تا اینکه یک روز با خواهرش باران در راه خانه به مرد کولیِ دستفروشی برمیخورند که با سنتور آهنگی از بتهوون مینوازد. مرد کولی در بساطش جعبهی موسیقیای دارد که جادویی است و با هر بار کوکشدن ماجرایی تازه سر راه بابک و باران قرار میدهد.
درباره گروهی از موش های پیش آهنگ، به ویژه موشی به نام فرانکی است. او دوست دارد همراه با بقیه موش ها ارتقا بگیرد و برای این کار مجبور است خودش یک ماشین مسابقه ای عالی بسازد، اما کار به این سادگی ها نیست که او فکر می کرده، حاصل تلاش فرانکی قبل از مسابقه نابود می شود و این یعنی شاید او حتی ماشینی هم نداشته باشد، چه برسد به اینکه با بهترین ماشین مسابقه بدهد.
سلام به همه. بله، من دکتر مارمالادم! من از صبح داشتم تو این ککدونی چیزهای قشنگقشنگ پچپچ میکردم و گرگ هم ثابت کرد که خیلی خیلی پسر حرفگوشکن و معرکهای تشریف داره. اما آقای مار این مهمونی منه. متاسفانه باید ازت بخوام جمع و جور کنی بری پی کارت.
نویسنده در کتاب تسلا نامه ای برای زندگی، آمیزه ای از منظومه ی فکری و شرح حال شخصی اش را بر خرد و دانش متفکران و نجات یافتگان در طول اعصار، استوار می سازد. مت هیگ دست خواننده اش را می گیرد و به دنیای فیلسوف برجسته کی پرکگارد می برد، آن جا که فلسفه به ما می آموزد که «عشق همه چیز است، همه چیز را می دهد و همه چیز را می گیرد.» و کمی بعدتر دری به دنیای تسلیم ناپذیرانی همچون هلن کلر، بروس لی و جیمز بالدوین به رویمان می گشاید.
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
پوملو، فیل فیلسوفِ صورتی، هنوز خوب دنیا را ندیده بود. یک روز صبح دلش خواست ببیند دور و بَرش چه خبر است!
اولش افتاد توی قوریِ آشپزخانه! بعد هم لنگهجورابی را دید که توی اتاق افتاده بود.
پوملو نمیدانست جوراب چیست؟ فکر کرد یک تونل تنگ و کوتاه است!!! رفت توی تونل... بو میداد!!
پوملو فیل صورتیِ کنجکاو و متفاوتی بود. او گشت و گشت و با چیزهای ناشناختهی زیادی آشنا شد.
اگر تو هم دوست داری با دنیای ناشناختهها آشنا شوی، خرطومِ پوملو را بگیر و همراه او برو به دیدن ناشناختهها...
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
تاریخ مستطاب سبیل
سبیل هیتلری، سبیل چخماقی و داگلاسی، سبیل بالمگسی، سبیل دستهموتوری... آیا تا حالا هیچیک از این سبیلها را دیدهای؟ اصلاً میدانی فرق سبیل طرفداران متفقین در جنگ جهانی با سبیل طرفداران متحدین چی بود؟ یعنی چی شد که اینها با سبیل اینجوری به جنگ آنها با سبیل آنجوری رفتند؟
ماریآن کاترین را بهطرف چادر تماشاچیها هل داد. همهی صندلیها پر شده بود و یک عالمه مهمان پشت صندلیها سرپا ایستاده بودند. پنج داور روی سکو و پشت میزی با رومیزی زیبا نشسته بودند: پادشاه، سرباز دل، دوک تاسکنی، آقای کترپیلر، لاکپشتی که کاترین دستمالش را به او قرض داده بود. جلوی هرکدامشان کیک کوچکی با رویهی خامهای آبیرنگ و دانههای شکر صورتی تمشکی بود که با چنگال سوراخی روی آن انداخته بودند؛ البته بهجز لاکپشت که توی بشقابش فقط تکههای کوچک خامهی آبی مانده بود. بیشتر دانههای شکر به لب ب...
مروز صبح با اینکه تعطیل بود، بیدار که شدم بهخاطر چند تا چیز خیلی حالم گرفته بود:۱. دیسی، خواهر یازدهسالهی اعصابخردکنم، امروز دوبرابر همیشه رفته بود روی اعصابم، چون فردا میخواهد برود دیدنِ نمایش «میمون دیوانه» و واسهی همین خیلی خوشخوشانش است.ب. من اجازه ندارم بروم دیدنِ نمایش «میمون دیوانه»، چون مامان میگوید آنجا امکان رخدادن فاجعه خیلی زیاد است. تازهاش هم قیمت بلیطش ۸ پوند و 75 پنی است و من هنوز از آن باری که تصادفی زنگ زدم هند، 7 پوند و 50 پنی به مامان بدهکارم.۳. هیچی کورنفلکس و...
موتسارت مربی پیانوی بابک میشود و او را بهعنوان پیانونوازی که خوانندگان گروه اپرایش را هماهنگ میکند برمیگزیند. بعد هم برای اجرای اپرای «عروسی فیگارو» به سفری پرماجرا به فرانسه میروند و با اجرای این اپرا انقلابی در میان تماشاگران به پا میکنند. تماشاگرانی که فکر میکنند ملکهی اتریشیشان فرق بین نان و کیک را نمیداند.
اندی و تری خانه درختی سیزدهطبقهی باحالشان را بیستوشش طبقه کردهاند. پیست ماشینبرقی اضافه کردهاند، مسیر اسکیت با یک گودال کروکودیل زیرش، استادیوم گِلبازی، اتاقک ضد جاذبه، دریاچهی یخی برای پاتیناژ با پنگوئنهای پاتیناژکار واقعی و کلی طبقهی باحال دیگر.
نوروز به هوش آمد. تمام وجودش درد داشت. دست چپش غرق خون بود و احساس کرد چند دندهاش شکسته است. جلوی خونریزی را گرفت. آرام بلند شد و آخرین پرش به عقبِ گل را دید. شیوهی مبارزهاش برایش آشنا بود.گل پارچهای سفید به محل زخم بست و اژدها دوباره گمش کرد. گل کمان کشید. اینبار کمی بالاتر از چشم را نشانه گرفت. زه را کشید و صدای جیرجیر چوب دوباره بلند شد. نفس عمیقی کشید. به موی سیاه یاسمینبانو فکر کرد، به گونههای سفید قیصر که همیشه از شرم و خشم سرخ میشد و به نوروز وقتی که سبیلهایش را ریزریز به دند...
یکدفعه چشمش به زنی افتاد که با چادری سفید رویش را محکم پوشانده بود. چشمهای زن برق میزد و بینی بزرگ و گُلیاش از صورتش بیرون زده بود. نرگس از ترس جیغ کشید، پایش لرزید و از بالای پلهها افتاد پایین. زن مثل سایهای شناور از کنارش گذشت و از پلهها بالا رفت. نرگس جیغ کشید: «تو کی هستی؟ کجا میری؟» و دستش را دراز کرد وچادر زن را گرفت و کشید. چادر روی زمین افتاد. هیچکس میان چادر نبود
...از موسیقی راک با صدای بلند خوشم نمیآید. لباسهای خالخالی یا راهراه یا روشن تنم نمیکنم. و همیشهی خدا یک برش پنیر آمریکایی ساده را به یک قالب پنیر فلفلی تند هالپانو ترجیح میدهم.
همانطور که میبینید ترجیح میدهم زندگی آرام و بیدردسری داشته باشم. میدانم شاید به نظر بعضی موشها بینمک یا حتی حوصلهسَربَر باشم. شاید هم راست بگویند. ولی خب من اینطوری دوست دارم!
حالا چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
الان توضیح میدهم...
بابک و باران همچنان دنبال ماجراجویی هستند. مزقون هم که روبهراه است و آمادهی یک سفر هیجانانگیز دیگر. در سفر سوم، بابک و باران به دیدن بتهوون میروند. آنها در این سفر متوجه میشوند که بتهوون دارد برای سمفونی سومش تمرین میکند و قرار است این سمفونی را در حضور یکی از مارشالهای بزرگ ناپلئون اجرا کند، اما نیاز به ویولنیست دوم دارد. بابک هم که قبلاً از جناب باخ یک ویولن هدیه گرفته، خب... چه شانسی از این بالاتر! هر کسی که عاشق موسیقی باشد چنین فرصتی را در هوا میقاپد. اگرچه نوازندگی برای استاد سختگیری مثل بتهوون چالشهای خودش را دارد، اما بابک هم کسی نیست که بهسادگی عقب بکشد، چون باری همیشه هوای او را دارد. البته این بار باران، بهجز کمک به بابک، با خلاقیتش به جهان موسیقی هم خدمت بزرگی میکند.
ساکت شد و انگشتش را کرد توی دماغش. بعد دنبال حرفش را گرفت: «نه داداش! اصلاً و ابداً مثل من نیست. دنبال هیجان و این چیزها هم نیست. نه از کوسهگیری خوشش میآد، نه با صخرهنوردی حال میکنه. بُزدلموشیه واسه خودش! آره، خیلی ضدّحاله. خودت که اینجور موشها رو میشناسی. از همین مسافرتهای پَکوپیرزنی واسهش خوبه. تهِ تهِ خطرش این باشه که پشمهاش آفتابسوخته شه. ها! ها! ولی خیلی خَرپولهها! نگران مایهتیله نباش. پولش از پارو بالا میره!»
مامان گفت: «تو باید تنبیه شوی ریکی!»
بابا گفت: «همین طوره! موردش یکی دو تا هم نیست.» بعد نگاه معناداری به من کرد.
-فیلم ممنوع!
-چی؟
-مک دونالد ممنوع!
-اما این نامردیه.
-شنا ممنوع!
-یه لحظه مهلت بدید.
مامان گوشی تلفنم را قاپید و انداخت تو جیبش.
-تلفن هم ممنوع.
همه فکر میکنند من عجیب و غریبم، حتی مامان. هر چند مامان به روی خودش نمیآورد. بچه های مدرسه همیشه از من دوری میکنند. بیشتر زنگ های تفریح برای خودم تنهایی میچرخم. بقیه چیزها را طوری که من میبینم، نمیبینند. من بیشتر وقتها توی هَپَروتم. درست نمیفهمم چرا، اما توی کلهام بچهای هست که شبیه بچههای دیگر نیست.