TOM GATES Excellent excuses
No school for two whole weeks! Now Tom has plenty of time for the good stuff, like finding new ways (so many!) to annoy his big sister, Delia.
واقعاً دلم نمیخواهد هیچکدامِ عکسهای بچگیام را بیاورم مدرسه. هیچوقت.
ولی آقای فولِرمَن گفت اگر یادمان برود، ایمیلِ یادآوری برای والدینمان میفرستد و این قضیه را خیلی خیلی وخیمتر میکند، چون مامان خیلی زیاد به ایمیلش سر میزند و درجا میرود معذبکنندهترین عکسهایی را که از بچگیام هست، پیدا میکند.
اینیکی نازه!
مامان: «ببین چقدر قشنگ روی کاسهی توالت نشستی تام.»
من: «اینیکی رو نفرست.»
مامان: «خیلی دیر گفتی.»
TOM GATES Excellent excuses
No school for two whole weeks! Now Tom has plenty of time for the good stuff, like finding new ways (so many!) to annoy his big sister, Delia.
تام گیتس از آن پسر بچه های وروجکی است که استاد بهانه آوردن و از زیر کار در رفتن است.
با اینکه معلمش هم از دست او جانش به لبش رسیده ، از کارهایش خندهاش میگیرد.
تام در زندگی دو چیز را خیلی دوست دارد: بیسکویت و شکلات! دوستی به نام درک هم دارد که اگر ولش کنی ، می خواهد هر شب در خانهی او بماند و خوش بگذراند.
مجموعه اول کتاب های تام گیتس ، به نویسندگی لیز پیشون ، و با ترجمه ی آتوسا صالحی ، توسط انتشارات افق چاپ و توزیع شده است.
این نقشهی عالیِ من است برای اینکه بتوانیم سگهای آدمخوار را بهترین گروهِ موسیقیِ کلِ عالَم کنیم!
بله!
چقدر ممکن است سخت باشد؟ (خیلی!)
کارهایی که الان میخواهم بکنم، اینهایند:
1. چند تا ترانهی دیگر بنویسم (دربارهی معلمها نه.)
2. یک ویدئوی تماشایی برای یکی از آهنگهایمان بسازم (راحت است.)
3. یک مقدار بخوابم. (سخت است وقتی سروصداهای بلند هِی آدم را بیدار میکنند.)
4. دِلیا را اذیت کنم. (ربطی به سگهای آدمخوار ندارد، ولی همیشه خوش میگذرد دیگر.)
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
۱. میتوانید از این کتاب برای دررفتن از کارهای حوصلهسَربَری مثلِ ناخنگرفتن استفاده کنید.
۲. همین که این کتاب را دست بگیرید، بهنظر میآید مشغولِ کاری هستید.
۳. اگر مشغولِ خواندنش باشید، احتمالِ اینکه پدر و مادر و معلمها مزاحمتان بشوند، کمتر است. (این واقعیت اثبات شده.)
۴. وانمود کنید خواندنِ کتابه جزوِ مشقهای مدرسهتان است، حتی اگر نیست.
و ...
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
این قیافهی مامان و بابا بود وقتی بهشان گفتم این هفته تعطیلات میانترم است. دوستهایم همه یا رفتهاند سفر یا گرفتار یک کارهاییاند و من هم چون نمیخواهم دِلیا بهم امر و نهی کند، کلی کار باحال برای خودم پیدا کردهام بکنم؛ کارهایی مثل نقاشی کشیدن، بازی کردن و ساختن هیولا از کرک. (چون هر کسی یکی از این هیولاها لازم دارد دیگر، نه؟)
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
این کتاب پر از داستان هایی هس که شما رو می خندونه
شهر اکفیلد یه نمایش بزرگ داره که همه دوست دارن توش شرکت کنن.
مخصوصا مارکوس. (اصلا چیز عجیبی نیست)
مامان و بابا به دلیا خیلی امر و نهی می کنن و این اصلا خوب نیست. و من فهمیدم اینکه بخوای با کلک یه اسکوپ بستنی کاراملی اضافه بگیری اصلا کار خوبی نیست.
ولی بالاخره نقاشی های من جز خارق العاده ترین ها شد.
آقای فولرمن از تعجب خشکش زده که من را سر وقت توی کلاس میبیند.
میگوید: «چه غافلگیری قشنگی تام!»
و لبخند میزند.
(خیلی پیش نمیآید که آقای فولرمن لبخند بزند.)
بعد مارکوس برایم شکلک درمیآورد.
(خیلی پیش میآید که مارکوس شکلک دربیاورد.)
ولی امروز هیچچیزی نمیتواند حالم را بد کند!
جز این دو تا کلمه: «درس ریاضی».
بعد اوضاع بدتر هم میشود...
«درس ریاضی
معلم: خانم ورثینگتن».
بدتر هم...
اگر نوشتههایم به نظرتان یککم لرزان میآید،
دلیلش این است که همین الان
حسابی جا خوردم!
برای اینکه آرام بشوم،
دارم دنبال بیسکویتهای مخصوص مواقع اضطراری میگردم که همیشه زیر تختم قایم میکنم.
(الان هم که قطعاً یک موقع اضطراری است.)
آخیش! بهتر شد.
خیلیخُب، بگذارید برایتان توضیح بدهم چی شد. من توی حمام بودم و وانمود میکردم دارم دوش میگیرم، ولی مشغول خواندن کتاب مصورم بودم (عین همان کاری که خودتان هم میکنید دیگر).
بعد یکی شروع کرد خیلی محکم تقتق در زدن...
بعد مارک کلامپ حشره را پیشنهاد میکند.
کل این مدت را من دارم برای خودم فکر میکنم.
فکر میکنم چرا قیافهی آقای فولرمن جوری است که انگار هیچوقت هیچوقت خسته نیست.
شاید دلیلش این باشد که چشمهایش خیلی گنده و عریض و تیزند؟
آقای فولرمن واقعاً گندهترین چشمهای ورقلمبیدهی دنیا را دارد. دارم به همین فکر میکنم. فقط هم فکر نمیکنم ها.
واقعاً میگویمش، با صدای بلند:
«چشمهای ورقلمبیده!»
اینهمه برف یعنی مدرسه تعطیل. بله! حیف که مجبورم روزم را با مارکوس بگذرانم (که خیلی روی اعصاب است).بهنظر عموکِوین فکرِ خوبی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواج آفتابهای لببوم یک عکس خانوادگی بگیریم. (من که فکر میکنم اسمِ چنینچیزی را نمیشود گذاشت هدیه).دِلیا هم خیلی مشتاق عکس خانوادگی نیست.بداخلاق شده (یعنی قیافهاش هیچ تغییری نکرده دیگر).
عُق!عکس خانوادگی نه!
بابا پیشنهاد داد: «چهطوره که...بریم پیادهروی؟»
سؤالِ من این بود که: «پیادهروی؟ کجا؟»
بابا گفت: «یه جای قشنگ.»
من پیشنهاد دادم: «شکلاتفروشی قشنگه؟»
«نه تام، منظورِ من یه جایی مثلِ پارک بود.»
به بابا گفتم: «من اگه سگ داشتم، خیلی هم خوشحال میشدم بریم بیرون پیادهروی.»
بابا یادم انداخت که: «ما نمیتونیم سگ بیاریم چون دِلیا به سگ حساسیت داره.»
من هم زیرِلب گفتم: «من که ترجیح میدم سگ داشته باشم تا دِلیا دوروبَرم باشه.»
بابا حرفم را نشنید چون سرش گرمِ برداشتنِ یک تکه نخ بود از روی قفسه...
بعضیوقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. بهخصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دِلیا یکجور تهدیدآمیزی میآید سروقتم.
حرف نزن، کارت رو بکن!
مامان عزمش را جزم کرده کل خانه را مرتب کند. میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد. فاجعه میشود ها!
خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سرمیرسند (بیشتر از یک بار هم)
خانوادهی سلطنتی چهار نفرهای در قلعهای وسطِ شهر زندگی میکنند. همهی آنها از تاجگذاشتن متنفرند. هربار از تاجگذاری فرار میکنند و به دریا و کوه و آتشفشان میروند. شاهزادهکوچولوهای بامزه، آلیس و لوییسکوچیکه، به هر بهانهای دنبالِ بازیکردن هستند و بوزومخملی، فیلِ گندهی عروسکیشان را همهجا با خودشان میبرند.
اینبار نوبت باباست که...
مسابقات بینالمللی شش خاندان.
با رقابتهای متنوع، از جمله فوتبال.
مسابقات در اسکاتلند برگزار میشود؛ در طول یک هفتهی کامل، با حضور تیمهایی از سراسر جهان.
از همه بهتر این است که شبها توی یک قلعهی قدیمی میخوابیم.
توی قلعه!!!
قلعهاش که شبح ندارد احیاناً؟
در اسکاتلند، همهی قلعهها شبح دارند!
کمی بعد آنجلا خوابش برد و جنابِ تام هم شروع کرد به گشتوگذار روی شنهای ساحل.
یک قلعه آننزدیکیها بود.
از بالای آن میشد منظرهی زیبای ساحل را تماشا کرد.
جنابِ تام تصمیم گرفت زمین را بکَنَد و گنج پیدا کند.
و پیدا هم کرد، آن هم یک عالمه!
ویژگی بارز این بازیها استفاده از سرگرمی و تفریح به منظور بهکارگیری بخشهای گوناگون مغز در رابطه با به قدرت ذهنخوانی و پیشبینی میباشد. در هر دو نسخهی بازی، بازیکنان برای بازی کردن کارتهایشان در زمان صحیح، نیاز به ذهنخوانی، تصمیمگیری سریع و پیشبینی حرکت حریفان خود را دارند، همچنین بازیکنان با در نظر گرفتن و به خاطرسپاری کارتهای بازی شدهی دیگر بازیکنان حرکتهای بعدی حریفان خود را حدس میزنند، بنابراین حافظه نیز در این بازی تحت تأثیر قرار میگیرد. با این تفاوت که نسخهی Ramodis، با تنوع بیشتر روشهای بازی و افزایش جذابیت نسبت به نسخهی پیشین جذابیتی دوچندان یافته است و به ابزاری هیجانانگیز برای تقویت مهارتهای ذهنی و افزایش خلاقیت بازیکنان تبدیل گردیده است.
وقتی صدای پای نگهبان به حد کافی نزدیک شد، گفت: «سوپی رو که ازتون خواستم، برام آوردین؟» بعد به نگهبان یادآوری کرد: «من به خمیر نون حساسیت دارم.» البته دروغ میگفت. «و میوه هم بهم نمیسازه!» صدای غرولند بلندی از راهرو شنید و بعد نگهبان گفت: «عقب وایسا دخترهی نادون!» زانو زد تا دریچهی پایینِ در را باز کند و...
حلقههای گل و برگ با شاخههای توت، اتاقنشيمنم را آراسته بودند و بله، صدالبته يک درخت کريسمس هم داشتم. آن سال زيباترين درخت کاج بازار را خريده بودم، خوشگلترين کاجی که قدوقوارهاش هم به سوراخموشم میخورد. حتی ريشههايش هم هنوز به تنهاش آويزان بودند! بله، شايد وقتی کريسمس تمام میشد، ميکاشتمش توی باغچهی خانهام. ولی آن موقع با تکهپنیرهای پلاستيکی تزيينش کرده بودم.
یک خبر بالانگیز! «عید قلبهای گرم» نزدیک است. من یک عالمه هدیه برای دوستانم ساختهام. دل توی دلم نیست زودتر هدیهها را برایشان ببرم. اما بعد میفهمم هدیهی چند تا از پَرپَریترین جغدهای زندگیام را فراموش کردهام! ای وای! حالا چه خاکی به پرم بریزم؟
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
وقتی مامان و بابا شروع کردند به سؤال کردن از من که چهکار کنند باحال به نظر برسند، اصلاً عین خیالم نبود. راستش خیلی باحال بود که میدیدم آنها بالاوپایین میپرند و جفنگیات نوجوانها را بلغور میکنند.
این تا وقتی بود که سروکلهی بابا با لباسهای اجقوجق دمِ مدرسهی ما پیدا نشده بود!
اصلاً باحال نیست. بهترین دوستم، مدی، هم موافق است. آنها دیگر شورش را درآوردهاند. باید دست از این کارهایشان بردارند.
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
اگر مثل پوملو یک فیل فیلسوفِ صورتی کوچولو بودی، با خرطومِ درازت چهکار میکردی؟ مثلاً با خرطومت کلاهِ گِرد و پیچپیچی درست میکردی؟ یا از شاخههای گوجهفرنگی آویزان میشدی و تاب میخوردی؟ یا اینکه با خرطومت توتفرنگیهای خوشمزه و رسیده را از بالای بوتهها میچیدی؟
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
آنجلا به جنابِ تام یاد داد درست رفتار کند. به او میگفت:
«لقمههای کوچک بردار!»
«موقع جویدن دهانت را ببند!»
خیلی چیزها بود که جنابِ تام باید یاد میگرفت.
تام بیشتر از هر کاری حمامکردن را دوست داشت. توی حمام به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و شلوغکاری راه میانداخت.ش
بازی فکری آمون رع :والیان مصر برای جلب رضایت ایزد حاصلخیزی (آمون) پیشکشهایی را به معبد آمون میبرند. آمون برکتی به رود نیل میبخشد که باعث افزایش رزق و روزی میشود و زمین داران میتوانند افتخار ساختن هرمهای بیشتری را ولایتهای تحت تملک خود کسب کنند. آمون رع نسخهی ایرانی بازی Amun-Re: The Card Game اثر طراح شناخته شده Reiner Knizia است.
ماکاموشی 18 (کاراته موش)
در جزیره ی ماکاموشی، شهر نیوموش سیتی متولد شد. کودک که بود، خانواده ی استیلتن او را به موش خواندگی پذیرفتند و در همین شهر بزرگ شد و به دانشگاه رفت.
آماده باشید که از خنده منفجر شین. آخه قراره توی شهر، بَدترین موجودات، بهترین کارها رو بکنن.
اون هم با خندهدارترین روشهای ممکن.
با بدها همراه باشید، تا با عضوِ عجیبوغریب و جدیدِ دار و دستهشون، کارهای خوب و مرموز بیشتری انجام بدهند.
حتی پلک هم نزنید؛ چونکه شاید یه موجود خیلی شرور ترتیبشون رو بده و... پِخ پِخ!
آماده باشید برای خوندن خندهدارترین، پُرشَر و شورترین و باحالترین کتابی که تا حالا دیدهاید.
وقت ملاقات با چهار سابقهدار رسیده...
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
من از فلوتزدن متنفرم. بهخاطر همین بیشتر خوشحال میشدم که یک سگ یا یک ببعیکوچولو کادو بگیرم. در این صورت یک حیوان داشتم که مال خود خودم بود.
دفعهی بعد که خواستم مدرسهام را عوض کنم، باید حتماً این مسائل را با کادودهندگان هماهنگ کنم. واسهی مامان هم متأسف شدم، چون اصلاً از کادویش خوشم نیامد.
واسهی مامانبزرگ اینگرید هم همینطور، که برای من این دفترچهیادداشت روزانه را فرستاده و برایم نوشته که توی این دفتر میتوانم تمام رازهایم را بنویسم. شاید چون فکر کرده من هیچ دوست صمیمیای ندارم!
بفرمایید!
این هم جلد چهارم چهار سابقهدار!
اونقدر میخندی که اشک از چشمت دربیاد!
اونقدر میخندی که رودهبُر شی! (اصلاً هم مهم نیست کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟ رودهبُرشدن یا چشمهای اشکی!)
فقط چهار سابقهدار رو در حملهی گامبیها از دست نده!
هنوز پنجهام را توی اتاق نگذاشته بودم که پدربزرگویلیام نعرهی رعدآسایی کشید: «اوهوی خاننوه! چطور جرئت میکنی این موقعِ روز بیای سرِ کاروبار؟! ها؟»
خشکم زد. این صدای جیر را قبلاً جایی نشنیده بودم؟ دستپاچه گفتم: «ولی پدربزرگ! ساعت تازه نُهِ صبحه! دفتر روزنامه همین ساعت باز میشه.»
پدربزرگویلیام سری تکان داد و جیر زد: «مزخرف نگو! اصلاً میفهمی نصف روز رو به جات خفته بودی خاننوه؟ من از ساعت شیشِ کلهسحر اینجام!!!»
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم