شعر به کودکان کمک میکند ناشناختهها را کشف کنند. شعر به کودکان امکان میدهد که تخیل خود را در فضای بیکران رها سازند. شعر به کودکان توانایی خلق جهانی تازه میدهد. در این مجموعه از شعرهای ناصر کشاورز، شاعر صمیمی کودکان ایران، اشیاء همچون موجودات زنده دست کودکان را میگیرند و آنان را به تماشا میبرند!
داسی دایناسی 14 (داسی ماهی)
دربارهی داسی دایناسی 14 (داسی ماهی)
جونمي دريا دريا! داريم ميايم پيش تو بگو آماده باشن موجاي فيشفيشِ تو بابيناسور يک خبر خوب براي داسي دايناسي دارد. چه خبري؟ درست حدس زدي! آنها قرار است براي تعطيلات به کنار دريا بروند.
دربارهی داسی دایناسی 14 (داسی ماهی)
جونمي دريا دريا! داريم ميايم پيش تو بگو آماده باشن موجاي فيشفيشِ تو بابيناسور يک خبر خوب براي داسي دايناسي دارد. چه خبري؟ درست حدس زدي! آنها قرار است براي تعطيلات به کنار دريا بروند. داسيدايناسيِ سبزِ کوچولو سطل شنبازي و گربهاش را برميدارد و با هم به ساحل مي روند. تو فکر مي کني کنار دريا براي داسيدايناسي چه اتفاقي ميافتد؟ آيا دريا براي شنا کردن جاي مناسبي است؟ اگر يک وقت تو هم مثل داسي دمپاييات را آب ببرد، چه کار ميکني؟ داسي دايناسي در اين داستان ياد مي گيرد دريا همانقدر که زيباست مي تواند خطرناک هم باشد و او نبايد از پيش بابيناسور و ماميدايناسي دور شود.
از همین نویسنده
شعر به کودکان کمک میکند ناشناختهها را کشف کنند. شعر به کودکان امکان میدهد که تخیل خود را در فضای بیکران رها سازند. شعر به کودکان توانایی خلق جهانی تازه میدهد.
مجموعه کتاب های تاتی کوچولوها در 10 جلد با سروده ناصر کشاورز و شکوه قاسم نیا به منظور آشنایی با حالت های بچه و نیز شناخت اعضای بدن و ... است که در کنار هر عکس کودک چند بیت شعر آورده شده است.
سادگی و ضرب اهنگ شعر گونه این متن ها توجه هر کودکی را به خود جلب می کند و شامل اشعاری زیبا و دلنشین است که با زبانی ساده به معرفی حالت های کودکان و عکس العمل هایشان می پردازد.
اشعار این مجموعه توسط "ناصر کشاورز" و برای کودکان 1 تا 3 سال سروده شده است.
مجموعه کتاب های تاتی کوچولوها در 10 جلد با سروده ناصر کشاورز و شکوه قاسم نیا به منظور آشنایی با حالت های بچه و نیز شناخت اعضای بدن و ... است که در کنار هر عکس کودک چند بیت شعر آورده شده است.
سادگی و ضرب اهنگ شعر گونه این متن ها توجه هر کودکی را به خود جلب می کند و شامل اشعاری زیبا و دلنشین است که با زبانی ساده به معرفی حالت های کودکان و عکس العمل هایشان می پردازد.
اشعار این مجموعه توسط "ناصر کشاورز" و برای کودکان 1 تا 3 سال سروده شده است.
میمینی سفارشهای مادرش را از یاد میبرد و در شلوغی خیابان مقابل فروشگاه اسباببازی میایستد و گم میشود. حالا میمینی باید چه کار کند؟
مجموعه کتابهای میمینی قصههای منظومی از بچه میمونی بازیگوش و شیرین است.
در هر کتاب مشکلی رفتاری از میمینی سر میزند و یا حادثهای برای او پیش میآید که در نهایت او را باتجربهتر میکند.
در این کتاب میمینی با کبریت بازی میکند و با خطر آتش آشنا میشود.
در این کتاب میمینی اولین روز مهدکودک را تجربه میکند. او بی قرار است و پرسشهای بسیاری دارد. آیا او میتواند خودش را با مهدکودک تطبیق دهد؟
در اين كتاب میمینی با دردسرهای پرخوری مواجه میشود.
در این کتاب میمینی با نتیجهی آشغال ریختن روی زمین آشنا میشود.
میمینی توپش را به دوستانش نمیدهد. آنها هم او را تنها میگذارند و میمینی پی میبرد که نباید دوستانش را این طور از دست بدهد. حالا او باید چه کار کند تا بچهها دوباره با او دوست شوند.
در این کتاب میمینی وسوسه میشود پولی را که در خانه پیدا کرده است برای خودش خرج کند. اما پول که مال او نیست!
در کتاب میمینی چه دوست نازنینی میمینی یاد میگیرد که اگر چیزی را پیدا کرد آن را به صاحبش برگرداند.
در كتاب میمینی گل میکشه یا نینی میمینی ياد میگیرد كه رويی دیوار نقاشيی نكشد.
در این کتاب میمینی متوجه میشود که زیاده روی در خوردن شیرینی باعث دندان درد میشود.
در این کتاب بیدقتی میمینی برای پدربزرگش ایجاد خطر میکند. پدربزرگ پا روی ماشین اسباببازی میگذارد و زمین میخورد. چه کار باید کرد؟
در کتاب پنیر داداش ماسته حرف میمینی راسته دروغ میمینی در ماجرای شکستن ظرف شیرینی برملا میشود و دردسر تازهای درست میکند.
خَر… خَر… خَربزه نه خَره و نه بُزه یه میوهی شیرینه پوستش یهکم چروک و چینواچینه توی دلش تُخمهی دوندون داره فَت و فراوون داره! و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با میوههای خوشمزه آشنا میکند. کی فکرش را میکرد که خرمالو، طالبی و گلابی هم شعر داشته باشند
تِل... تِل... تلویزیون
روشن شده تو خونهمون
یه فیل داره نشون میده
خرطومشو تکون میده
کاشکی میشد بیاد بیرون
از توی این تلویزیون
و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با اشیاء خانه آشنا میکند.
کی فکرش را میکرد که بخاری، صندلی و قالیچه هم شعر داشته باشند؟
این کتاب شامل شعر سان سان ساندویچ به همراه نه شعر دیگر است که همگی از اشعار ناصر کشاورز و تصویرگریهای ویدا کریمی هستند.همهی شعرها و ترانههای جذاب موجود در این کتاب کودکان را با خوراکیهای خوشمزه آشنا میکند.
دون دون دونم گل می کارم باغبونم نوشته ی ناصر کشاورز است که توسط رویش در سال 1392 و 12 صفحه به بازار عرضه شده است.
رفتم بالا اومدم پایین شعر به کودکان کمک می کند که دنیای ناشناخته را کشف کنند.شعر به کودکان امکان می دهد که تخیل خود را در فضای بیکران رها کنند.شعر به کودکان توانایی ساختن دنیای تازه را می دهد. این مجموعه از شعرهای ناصر کشاورز،شاعر صمیمی کودکان ایران،سرشار از بازیگوشی کودکانه است.این شعر ها هم به کودکان لذت می دهد و هم ذهن آنان را به دنیاهای نو باز می کند.
رفتم بالا اومدم پایین شعر به کودکان کمک می کند که دنیای ناشناخته را کشف کنند.شعر به کودکان امکان می دهد که تخیل خود را در فضای بیکران رها کنند.شعر به کودکان توانایی ساختن دنیاهای تازه را می دهد. این مجموعه از شعرهای ناصر کشاورز،شاعر صمیمی کودکان ایران،سرشار از بازیگوشی کودکانه است.این شعر ها هم به کودکان لذت می دهد و هم ذهن آنان را به دنیاهای نوباز می کند.
سایر کتاب های همین ناشر
… اتاق بکتاش را قبلاً دیده بود. در کودکی! با حارث به آنجا آمده بودند برای مراسم نهار بازی. سر ظهر مرداد، بکتاش میشد آشپز و پیالههایشان را پر از دوغ میکرد و با کف دست کاکوتی خشک میمالید و خرد میکرد روی دوغ. بعد هر سه مینشستند روی لبهی ایوان و پاهایشان را میانداختند پایین و تکان میدادند و نان را در دوغ ترید میکرد و میخوردند و از آرزوهای بزرگ و کوچکشان میگفتند. همانروز عصر بود که رابعه ملافهی سفید دور خودش پیچیده بود و در حیاط و ایوان دنبال بکتاش کرده بود و به اصرار میخواست تا با...
پوملو، فیل فیلسوفِ صورتی، هنوز خوب دنیا را ندیده بود. یک روز صبح دلش خواست ببیند دور و بَرش چه خبر است!
اولش افتاد توی قوریِ آشپزخانه! بعد هم لنگهجورابی را دید که توی اتاق افتاده بود.
پوملو نمیدانست جوراب چیست؟ فکر کرد یک تونل تنگ و کوتاه است!!! رفت توی تونل... بو میداد!!
پوملو فیل صورتیِ کنجکاو و متفاوتی بود. او گشت و گشت و با چیزهای ناشناختهی زیادی آشنا شد.
اگر تو هم دوست داری با دنیای ناشناختهها آشنا شوی، خرطومِ پوملو را بگیر و همراه او برو به دیدن ناشناختهها...
آماده باشید برای خوندن خندهدارترین، پُرشَر و شورترین و باحالترین کتابی که تا حالا دیدهاید.
وقت ملاقات با چهار سابقهدار رسیده...
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»تِهآ جیر کشید: …...
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از سؤالهای بزرگ و گیجکننده پر بود، ولی الان نگرانیهای بزرگتری داشت. وقتی نگاهش روی لبههای تاریک خیابان میچرخید، طلسمآویز باستانیاش را در کنار پوستش حس میکرد که گرم میشود. این یک هشدار بود...
اولین زنگ تفریح سال، وقت جوابدادن به خیلی از سؤالهاست:
کی باحالترین شلوارجین را پوشیده؟ (توی مدرسه لباس یکشکل نمیپوشیم.)
کی آلبوم کامل عکسبرگردانهای لیگ فوتبال را دارد؟ (امسال هیچکس.)
کی تابستان را باحالتر از همه گذرانده؟ (قبلاً همیشه تونی بود، ولی امسال نتوانسته بود هیچ سفر هیجانانگیزی برود، چون اوضاع کارخانهی چیپس پدرش خوب نبود و داشت میبست.)
ولی امسال هیچکدام از اینها اهمیتی نداشت.
امسال فقط دربارهی یک چیز صحبت میکردیم. دانشآموز تازهوارد، وائو.
تِل... تِل... تلویزیون
روشن شده تو خونهمون
یه فیل داره نشون میده
خرطومشو تکون میده
کاشکی میشد بیاد بیرون
از توی این تلویزیون
و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با اشیاء خانه آشنا میکند.
کی فکرش را میکرد که بخاری، صندلی و قالیچه هم شعر داشته باشند؟
خَر… خَر… خَربزه نه خَره و نه بُزه یه میوهی شیرینه پوستش یهکم چروک و چینواچینه توی دلش تُخمهی دوندون داره فَت و فراوون داره! و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با میوههای خوشمزه آشنا میکند. کی فکرش را میکرد که خرمالو، طالبی و گلابی هم شعر داشته باشند
میگویم: «آخه نمیتونید بدون من این فیلم رو بسازید! من هم اون جا بودم، من هم توی داستانم!»آقای غولتصویر میگوید: «ما هم نمیخواهیم بدون تو بسازیمش، مل گیبون رو آوردیم تا نقش تو رو بازی کنه.»میگویم: «مل گیبسون؟ واسه نقش من یهذره پیره، نیست؟»آقای غولتصویر میگوید: «مل گیبسون نه، مل گیبون! ببین، اینهاش!»میگویم: «ولی این که میمونه!»آقای غولتصویر میگوید: «نه، میمون نیست، گیبونه ... نژادش فرق داره! یکی ازجذابترین موجودات اولیهای که جدیداً توی سینما گل کرده. دستمزدش هم به بادوم حساب میشه!»...
من از فلوتزدن متنفرم. بهخاطر همین بیشتر خوشحال میشدم که یک سگ یا یک ببعیکوچولو کادو بگیرم. در این صورت یک حیوان داشتم که مال خود خودم بود.
دفعهی بعد که خواستم مدرسهام را عوض کنم، باید حتماً این مسائل را با کادودهندگان هماهنگ کنم. واسهی مامان هم متأسف شدم، چون اصلاً از کادویش خوشم نیامد.
واسهی مامانبزرگ اینگرید هم همینطور، که برای من این دفترچهیادداشت روزانه را فرستاده و برایم نوشته که توی این دفتر میتوانم تمام رازهایم را بنویسم. شاید چون فکر کرده من هیچ دوست صمیمیای ندارم!
وقتی باد شمالی شروع به وزيدن میکند، در سويالاچيکا هر اتفاقی ممکن است بيفتد...
... مثلاً اينکه وسط يکی از بازیهای سرنوشتساز سوتوآلتو برای بقا در ليگ، نقطهی پنالتی ناپديد بشود...
... و کسی نداند که رادو، سرايدار مدرسه و مسئول کشيدن نقطهی پنالتی، کجا غيبش زده...
... و اينکه دوستهای پدرت بريزند توی خانهتان و همهچيز را زيرورو کنند.
پس حواستان را جمع کنيد، عشقفوتبالها! چون باد شمالی شروع به وزيدن کرده است!
دیوارنویس همچنان میخواست تهدیدش را عملی کند؟ هر ساعت، یک دیوارنوشتهی جدید؟
توی حیاط مدرسهمان، دقیقاً پشت زمین فوتبال، دستشوییها هستند. یک جای تقریباً پرت. جلوی دستشوییها دیوار گندهای است که مدرسه را از خیابان جدا میکند. یک دیوار آجری. دیواری عالی برای کسی که میخواهد رویش چیزی بنویسد.
دیوارنوشتهی بیناموامضا ساعت ۹ صبح دقیقاً همانجا پیدا شد.
اِوا بالقلنبه در سرزمین درختی با خانوادهاش و لوسی بهترین دوست دنیا زندگی میکند. او در مدرسهی جغدی بالادرختی درس میخواند و کلی ماجراهای جالب و باحال برایش پیش میآید که حیف است شما ندانید. شنبه جشنِ تولد اِوا است! او برای يک مهمانی بالشی بزرگ برنامهريزی میکند. در اين مهمانی تماشای فيلم، بوفهی بستنی، اتاقِ عکاسی و خيلی چيزهای ديگر هم هست. اِوا ديگر طاقت ندارد! همهی دوستهايش هم خيلی هيجانزده هستند. البته... به جز سو. سو میگويد نمیتواند بيايد. آيا اِوا میتواند سر دربياورد چرا سو به مهمانی نمیآيد؟ آن هم برای مهمانی بالانگيزِ او!
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
لبولوچهام آويزان شد. آخر مگر من چهکار کرده بودم که گرفتار پینکی پیک شده بودم؟ خيلي روي مخ بود. بدجوري اعصابخُردکن بود. میتوانست يک موشِ کاملاً معمولي را آنقدر ديوانه کند که مرگِموش بخورد!
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
همینالان همهی کتابهای جغرافیام را انداختم دور.نبینم ناراحتشان باشی، چون همهاش تقصیر خودشان است.کل تعطیلات کریسمس را لم داده بودند توی اتاقم و کوهِ تکالیفی را که باید انجام میدادم مسخره میکردند.تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد. شوتشان کردم توی سطل آشغال، کنار یکمشت چاییکیسهای و یک چیز سوخته و خیلی بوگندو که امیدوار بودم سوپ باشد. حالا اتاقم احساس میکند حسابی بزرگتر و سرحالتر شده.فقط وقتی برمیگردم مدرسه، کلی میافتم توی دردسر، نه؟ آخر چرا این کار را کردم؟ناراحتم؟بگینگی، اما چیزهایی ..
هرج و مرج و ویرانی سیاره حشرات را فرا گرفته است و به زودی خلافکاران و قانونشکنان اختیار کل سیاره را به دست خواهند گرفت. شما در این بازی کارتی، در نقش یکی از فرماندهان سیاره، میباید نیروهای خوب خود را شناسایی کنید و در این راه از قدرت ذهنخوانی و حافظه خود برای خنثی کردن نقشه حریفان استفاده کنید.
چه بدشانسی گندهای! وقتی رفتیم مدرسه، دوشیزهپُشتپَرپَری خیلیخیلی ناراحت بود. «بچهها! من یک خبر بد دارم. گردنبند عزیزم، همان گردنبند قدیمی که برای روز عروسی در نظر گرفته بودم … گم شده!» انجمن مخفی برنامهریزی عروسی، بعد از مدرسه، در لانهدرختی ما یک جلسهی فوری برگزار کرد. حالا ما کارآگاهان مخفی برنامهریزی عروسی بودیم.
بله! امروز روز فیلمبرداریه!
سر صبحانه آنقدر ذوقزده بودم که نتوانستم هیچی بخورم. برادرهای خلوچلم هم هِی داشتند دریوری میگفتند. میگفتند حتماً به من نقش زامبیها را میدهند، چون اینجوری لازم نیست گریم کنم و لباس عوض کنم و از این چرتوپرتها.
ایش! اینها که هیچی از فیلم و اینجور چیزها سر درنمیآورند! الان هم حسودیشان شده، چون کسی نمیگذارد خودشان با آن جوشهای قرمز روی صورتشان فیلم بازی کنند.
روزی روزگاری دختری بود به نام هارپر که استعداد بینظیری در موسیقی داشت. او از لابهلای صدای باد، ترنم باران و بالزدنهای پروانهها نوای موسیقی میشنید. هارپر میتوانست هر سازی را بنوازد، آن هم بیاینکه حتی یک بار آموزش دیده باشد. گاهیاوقات شب که میشد هارپر کنار گربهاش، نصفهشب، نوایی میشنید که قلبش را به تپش میانداخت. نوایی که گویا از ستارگان میآمد...
من میخواهم برای اولینبار جشنوارهی شکوفهانگیز مدرسهجغدی بالادرختی راه بیندازم. خیلی بالبالی میشود! برنامههای جالبی داریم.شیرینکاری، شیرینیپزی، مسابقهی لباسهای خوشگل و مسابقهی نقاشی …
اما فقط یک هفته وقت دارم. چطوری باید تا آنوقت اینهمه کار را تمام کنم؟
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...