مروز صبح با اینکه تعطیل بود، بیدار که شدم بهخاطر چند تا چیز خیلی حالم گرفته بود:۱. دیسی، خواهر یازدهسالهی اعصابخردکنم، امروز دوبرابر همیشه رفته بود روی اعصابم، چون فردا میخواهد برود دیدنِ نمایش «میمون دیوانه» و واسهی همین خیلی خوشخوشانش است.ب. من اجازه ندارم بروم دیدنِ نمایش «میمون دیوانه»، چون مامان میگوید آنجا امکان رخدادن فاجعه خیلی زیاد است. تازهاش هم قیمت بلیطش ۸ پوند و 75 پنی است و من هنوز از آن باری که تصادفی زنگ زدم هند، 7 پوند و 50 پنی به مامان بدهکارم.۳. هیچی کورنفلکس و...
پنی قشقرق 6 (ویروس پخش کن خطرناک)
مامان گفت برایش مثلِ روز روشن بوده که من توی خانهی آنها قشقرق به پا میکنم. بابا هم بهم گفت ای پنیِ قشقرق و یکی از آن خندههای غازیاش را سر داد. دیسی هم گفت:
همهاش تقصیرِ توئه، پنلوپه جونز! تو یه ابلهِ تمامعیاری!
گفتم: «من ابله نیستم. من قربانیِ شرایط شدهام.»
راستش را بخواهید اسمِ من واقعاً «پنیقشقرق» نیست.
پنلوپه جونزه! لقبِ «قشقرق» را بابایم بهشوخی گذاشته روی من. به نظر خودم که اصلا هم قشقرق نیستم. فقط بعضیوقتها ایدههای درخشان منحصربهفردم فاجعه به بار میآورند.
مثلا من اصلا نمیخواستم بابا مجبور شود با یک گلدان پلاستیکی روی کلهاش به جلسهی حیاتیشان برود فقط میخواستم یک کلاه مخبازکن اختراع کنم. یا من از کجا باید میدانستم جوشهای آبلهمرغانی به درد زنگ ببین و بگو نمیخورد یا اینکه واقعا خبر نداشتم وقتی آدم با لباس مبدل و به شکل یک گربهی آبی هم که باشد باز هم آبلهمرغانش واگیر دارد و نمیتواند به کلاس ژیمیناستیک برود.
از همین نویسنده
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...
سایر کتاب های همین ناشر
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
زمین مورد حمله فضاییها قرار گرفته است! شما این بار نه در نقش زمینیها بلکه در نقش فضاییها بازی میکنید و باید به سرعت و قبل از رقبای خود هدف مورد نظر روی زمین را به چنگ آورید! پاتک یک بازی هیجانی و سرعتی است که در آن بازیکنان باید در عین تمرکز و دقت، سریعا یکی از احجام بازی را که در کارت رو شده دیده نمیشود بردارند. این احجام عبارتند از مرغ، روبات، میز، آباژور و صندوقچه. سرعت بالای حل مساله، به همراه دقت لازم برای حل آن، این بازی را به یک تجربهی پرهیجان وشاداب تبدیل میکند که در عین حال برای افزایش قدرت تمرکز و تحلیل تصویر نیز بسیار مفید است. بازی پاتک یک بازی مهمانی حساب میشود که قوانین بسیار کمی دارد و قابل بازی کردن برای 2 تا 8 نفر است. کارتهای سوال بازی در دو دسته ساده و پیشرفته هستند و این امکان را به بازیکنان میدهند تا درجه سختی مورد نظر خود را انتخاب کنند. این بازی برای گروه سنی بالای هشت سال تا بزرگسالان قابل بازی کردن است.
میخورم فقط، Oil و گازوئیل
راه میروم، با چهار Wheel
Car هستم از، جنس آهنم
من به جای حرف، بوق میزنم...
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
اِمیکا چِن، هکر نوجوانی است که میخواهد به هر ضربوزوری شده پولی بهدست بیاورد. او در این دنیای مجازی، در ازای دریافت جایزه، خلافکارهایی را گیر میاندازد که غیرقانونی از مسابقهی جنگسار پول درمیآورند...
بگذارید ببینم. ماجرا دقیقاً از آنجا شروع شد که... شوخی نمیکنم ها! یک روز غروب، خوشحال و آسوده روی کاناپهام لم داده بودم، کنترل تلویزیون را توی پنجهام گرفته بودم و پشتِ سرِ هم کانال عوض میکردم که یکدفعه یک تبلیغ تلویزیونی چشمم را گرفت.
یک خانم جونده با موهای طلایی داشت مثل یک موش دیوانه عربده میکشید: «دارین کچل میشین؟ موهاتون کمپشت شده؟» بعد پوزهاش را آورد جلو و چسباند به دوربین و ...
در اعماق شبی تاریک در مصر، «مقبره» یک بار دیگر از جنبوجوش زندگی پُر شده بود.
شمعهای سیاه، نوری نارنجیرنگ روی دیوارهای ماسهسنگی مقبره میرقصاندند، دیوارهایی با ردیف ردیف نقاشیهای باستانی و خطوط هیروگلیف حکشده که تاریخچهای از حیلهگری و پیروزی را به تصویر میکشیدند. مخلوطی از بال سوسک و پر پرنده در دیگچهای برنزی میسوخت. پشم حیوان و پوست مار هم در دیگچهی دیگری بهآرامی دود میکرد. بوی تندوتیزشان هوا را پُر کرده بود. چیزهایی که زمانی زنده بودند و حالا بوی مرگ از آنها بلند میشد.
من میخواهم برای اولینبار جشنوارهی شکوفهانگیز مدرسهجغدی بالادرختی راه بیندازم. خیلی بالبالی میشود! برنامههای جالبی داریم.شیرینکاری، شیرینیپزی، مسابقهی لباسهای خوشگل و مسابقهی نقاشی …
اما فقط یک هفته وقت دارم. چطوری باید تا آنوقت اینهمه کار را تمام کنم؟
اسم من «تالولا»ست. من کشتهمُردهی خونآشامها هستم. یک وبلاگ دارم به نام «دختر خونآشام» و یک انجمن مخفی به نام «انجمن مخفی هیولاها». یک راز بزرگ هم دارم. رازی که فقط من و «مارکوس» میدانیم. من و «مارکوس» خونآشامهای شرور و مرگبار را شکست دادیم!
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
میگویم: «آخه نمیتونید بدون من این فیلم رو بسازید! من هم اون جا بودم، من هم توی داستانم!»آقای غولتصویر میگوید: «ما هم نمیخواهیم بدون تو بسازیمش، مل گیبون رو آوردیم تا نقش تو رو بازی کنه.»میگویم: «مل گیبسون؟ واسه نقش من یهذره پیره، نیست؟»آقای غولتصویر میگوید: «مل گیبسون نه، مل گیبون! ببین، اینهاش!»میگویم: «ولی این که میمونه!»آقای غولتصویر میگوید: «نه، میمون نیست، گیبونه ... نژادش فرق داره! یکی ازجذابترین موجودات اولیهای که جدیداً توی سینما گل کرده. دستمزدش هم به بادوم حساب میشه!»...
نویسنده در کتاب تسلا نامه ای برای زندگی، آمیزه ای از منظومه ی فکری و شرح حال شخصی اش را بر خرد و دانش متفکران و نجات یافتگان در طول اعصار، استوار می سازد. مت هیگ دست خواننده اش را می گیرد و به دنیای فیلسوف برجسته کی پرکگارد می برد، آن جا که فلسفه به ما می آموزد که «عشق همه چیز است، همه چیز را می دهد و همه چیز را می گیرد.» و کمی بعدتر دری به دنیای تسلیم ناپذیرانی همچون هلن کلر، بروس لی و جیمز بالدوین به رویمان می گشاید.
بابک بعد از هفت سال رفتن به کلاس موسیقی میخواهد رهبر ارکستر سمفونیک تهران شود. اما چون سنش کم است، به هر سالن موسیقیای برای اجرا میرود او را به بیرون شوت میکنند. تا اینکه یک روز با خواهرش باران در راه خانه به مرد کولیِ دستفروشی برمیخورند که با سنتور آهنگی از بتهوون مینوازد. مرد کولی در بساطش جعبهی موسیقیای دارد که جادویی است و با هر بار کوکشدن ماجرایی تازه سر راه بابک و باران قرار میدهد.
عبد ناگهان به خودش آمد. او با شیطان معامله کرده بود! میدانست که باید از دستورش سرپیچی کند، که باید فرار کند. ولی صدای رعدآسای مرد توی سرش پیچید و برخلاف میلش عمل کرد. با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود، دست خودش را تماشا کرد که جلو رفت و چفت در را باز کرد. در روی لولایش غژغژ کرد و صداهایی جدید توی گوشش پیچید. همنوایی زمزمههایی شیطانی دوروبرش چرخید و بدن گرمش سرد شد.
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»تِهآ جیر کشید: …...
ببینید، رُفقا! این که چی شد و چطوری این تغییرها رو کردید مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اگه بتونید نیروهاتون رو خوب کنترل کنید،
میتونیم ارتش ترسناک بیگانهها رو شکست بدیم.
دروغ چرا؟ اوضاع اصلاً خوب نیست...
بفرمایید!
این هم جلد چهارم چهار سابقهدار!
اونقدر میخندی که اشک از چشمت دربیاد!
اونقدر میخندی که رودهبُر شی! (اصلاً هم مهم نیست کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟ رودهبُرشدن یا چشمهای اشکی!)
فقط چهار سابقهدار رو در حملهی گامبیها از دست نده!
ماشین را گذاشت و راه افتاد. هیچ زنی ندید. اهالی شهر فقط مرد بودند. همگی با نهایت احترام نزدیکش میآمدند و میگفتند: «روز خوش دُناسوالدیتو!»، «ممنون که برگشتید دُناسوالدیتو! نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم» فدریکو با خود گفت: «لابد من را با یک نفر دیگر به اسم دُناسوالدیتو اشتباه گرفتهاند. از قرار آدم خیلی مهمی هم هست. فعلاً میگذارم من را با او اشتباه بگیرند تا بعد ببینیم چه میشود.»
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
من از فلوتزدن متنفرم. بهخاطر همین بیشتر خوشحال میشدم که یک سگ یا یک ببعیکوچولو کادو بگیرم. در این صورت یک حیوان داشتم که مال خود خودم بود.
دفعهی بعد که خواستم مدرسهام را عوض کنم، باید حتماً این مسائل را با کادودهندگان هماهنگ کنم. واسهی مامان هم متأسف شدم، چون اصلاً از کادویش خوشم نیامد.
واسهی مامانبزرگ اینگرید هم همینطور، که برای من این دفترچهیادداشت روزانه را فرستاده و برایم نوشته که توی این دفتر میتوانم تمام رازهایم را بنویسم. شاید چون فکر کرده من هیچ دوست صمیمیای ندارم!
مرد نفس آهسته و خُرخُرمانندی کشید، هوا در حفرههای معیوب بینیاش پیچید و مثل لولههای کهنه سوت کشید و بعد سرش را بالا آورد. حالا بنی نگاه دقیقتری به پوست مرد انداخت. حتی در نور کمرنگ شب هم ناهمواریهای وحشتناک پوستش معلوم بود که بعضی جاها زمخت و بعضی جاها خیلی آویزان بود و بعد چشمهایش را دید.
خدای بزرگ! چشمهاش ...
صدای جیغی پهنهی شب را شکافت و به دنبالش چند واقواق کوتاه و زیر.
اُتولین براون و بهترین دوستش، آقای مانرو، معمولاً از هم جدا نمیشوند... اما آقای مانرو مخفیانه رفته است نروژ تا ترول پشمالوی خیلی پاگندهی دندان کج و معوجی را پیدا کند. اُتولین با زیردریایی، هواپیمای دریایی و حتی قایق میرود دنبالش تا قبل از اینکه آقای مانرو تک و تنها با ترول ترسناک تروندهایم رودررو شود او را پیدا کند.
...اندی میگوید: «من هم همینطور. شرط میبندم الان خیلی باهوشترتر از تواَم!»تری میگوید: «حرفش رو هم نزن! من یه میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»اندی میگوید: «عمراً! چون من یه تریلیارد میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»تری میگوید: «نهخیر. نیستی! من یه ییلیون زیلیون ویلیون تریلیون... (خمیازه) اسپیلیون کوییلیون فریلیون... (خمیازه، خمیازه) بیلیون میلیون... (خمیازه، خمیازه، خمیازه) خریلیپونففففففففففففف...»آلیس میگوید: «نگاه! تری وسط حرفزدن خوابش برد!»آلبرت میگوید: «اندی هم ...
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
پشت سر خانم تورن پا میگذارم به دویدن؛ ولی چند قدمی که میدوم، یک چیزی از پشت گوشم را میگیرد. جیغم درمیآید و دور خودم میچرخم. اما جز سایههای سیاه، هیچچیز دوروبرم نیست؛ سایههای ترسناکی که رنگشان به سبزی میزند. بعد هوای سردی میآید و شبحی پچپچ میکند: «قانونهای من! قانونهای مدرسهی من! حواست باشد. هیچوقتِ هیچوقت زیر پا نگذارشان. دویدن ممنوع!»