«از زندگیت راضی هستی؟»
اینها آخرین کلماتیاند که جیسون دسن به خاطر دارد. قبل از اینکه فرد ناشناسی که ماسک به صورت دارد او را برباید، قبل از اینکه به هوش بیاید و متوجه شود دست و پایش به تخت چرخ داری بسته شده و تعدادی غریبه دور وبرش را گرفتهاند، و قبل از اینکه شخص ناشناسی به او لبخند بزند و بگوید: «خوش اومد، رفیق قدیمی»