دفترچه خاطرات جغد 10 (اوا بال قلنبه و نی نی مو)
اِوا خیلی هیجانزده است، چون قرار است از برادر کوچکش نگهداری کند. او و دوستهایش برای او آبنبات حشره، نمایش عروسکی، و آوازی برای وقتِ خوابش آماده کردهاند.
یک خبر بالانگیز! «عید قلبهای گرم» نزدیک است. من یک عالمه هدیه برای دوستانم ساختهام. دل توی دلم نیست زودتر هدیهها را برایشان ببرم. اما بعد میفهمم هدیهی چند تا از پَرپَریترین جغدهای زندگیام را فراموش کردهام! ای وای! حالا چه خاکی به پرم بریزم؟
در این داستان اِوا میخواهد برای جشن عید آماده شود. آنقدر درگیر خوشحالکردن حیوانات دیگر میشود که فراموش میکند برای خانوادهاش هدیه بگیرد. اما در جشن عید همهی حیوانها میآیند و از او تشکر میکنند و او پیش خانوادهاش سربلند میشود.
دفترچه خاطرات جغد 10 (اوا بال قلنبه و نی نی مو)
اِوا خیلی هیجانزده است، چون قرار است از برادر کوچکش نگهداری کند. او و دوستهایش برای او آبنبات حشره، نمایش عروسکی، و آوازی برای وقتِ خوابش آماده کردهاند.
یک خبرِ پَرپَرانگیز! تازگیها یک همکلاسی تازه به مدرسهمان آمده. اسمش هایلی پوشپوشی است. خیلی دلم میخواهد با او دوست شوم. ولی انگار هایلی از جغدهای باحال خوشش میآید. بیشتر دوست دارد با لوسی، بالبالیترین دوستِ من، بپرد. نکند لوسی من را یادش برود؟
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!
در درختستان طوفانِ بزرگی در راه است! اِوا میخواهد به همه کمک کند تا جایشان امن باشد. او میخواهد ثابت کند برای قَسمِ جُغدی آماده است. برای همین به اَسبچهی گمشدهای کمک میکند تا به خانه برسد. اما آنقدر باد و باران زیاد است که آنها در طوفان گیر میافتند!
آیا اِوا هنوز هم میتواند اَسبچه را نجات دهد؟
اِوا بالقلنبه در سرزمین درختی با خانوادهاش و لوسی بهترین دوست دنیا زندگی میکند. او در مدرسهی جغدی بالادرختی درس میخواند و کلی ماجراهای جالب و باحال برایش پیش میآید که حیف است شما ندانید. شنبه جشنِ تولد اِوا است! او برای يک مهمانی بالشی بزرگ برنامهريزی میکند. در اين مهمانی تماشای فيلم، بوفهی بستنی، اتاقِ عکاسی و خيلی چيزهای ديگر هم هست. اِوا ديگر طاقت ندارد! همهی دوستهايش هم خيلی هيجانزده هستند. البته... به جز سو. سو میگويد نمیتواند بيايد. آيا اِوا میتواند سر دربياورد چرا سو به مهمانی نمیآيد؟ آن هم برای مهمانی بالانگيزِ او!
حتی با اینکه از خانهی ما فقط چهار دقیقه تا مدرسهام راه است، من بیشتر وقتها دیر میرسم به مدرسه.
معمولاً دلیلش این است که من و درِک (بهترین دوستم و همسایهی دیواربهدیوارمان) سر راه مدرسه کمی (خب، کلی) «گپ» میزنیم. بعضی وقتها دلیلش این است که حواس من پرت میشود به آدامسهای میوهای و ویفرهای کاراملی مغازه. هر از گاهی هم دلیلش این است که من یک کوه کارهای خیلی مهمتر دارم.
نامهای به دستت میرسد که دو سؤال اساسی و مهم از تو خواهد پرسید.
۱. تو کی هستی؟
۲. جهان چگونه به وجود آمده است؟
و این تازه شروع ماجراست!
هر کسی دلش میخواست داستان ترسناکتری تعریف کند. جورج داستان سنجابهای زامبی را گفت. مِیسی قصهی یک عنکبوت غولپیکر را تعریف کرد. داستانِ لیلی دربارهی اژدها نیمهکاره ماند، چون … بوووم! انگار چیز خیلی بزرگی روی پشتبام بود.
هِی بچهجون! دیگه وقتش شده که بریم پارک ژوراسیک!
چون قسمت هفتم سریال چهار سابقهدار اومده! بزن بریم!
در بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلیسخت، کارآگاه سیتو و سروان چینمیادو منتظر نشستهاند تا پروندهی جدیدی بگیرند و ذرهبینهایشان را به کار بیندازند. سروان روی یک تشکچه مدیتِیشِن میکند. مدیتیشن یعنی آدم مغزش را کاملاً خالی کند و به هیچچیزی فکر نکند. کارآگاه هیچوقت نتوانسته معنی مدیتیشن را درست بفهمد، چون همیشه توی سرش پر از فکرهای مهم است. همین الان هم که دارد دانشنامهی کارآگاههای بزرگ را نگاه میکند - بدون اینکه حتی یک کلمهاش را بخواند- فکرش درگیر مسائل خیلیمهمی است: یک مرغ بریان بر...
درباره گروهی از موش های پیش آهنگ، به ویژه موشی به نام فرانکی است. او دوست دارد همراه با بقیه موش ها ارتقا بگیرد و برای این کار مجبور است خودش یک ماشین مسابقه ای عالی بسازد، اما کار به این سادگی ها نیست که او فکر می کرده، حاصل تلاش فرانکی قبل از مسابقه نابود می شود و این یعنی شاید او حتی ماشینی هم نداشته باشد، چه برسد به اینکه با بهترین ماشین مسابقه بدهد.
روزی روزگاری دختری بود به نام هارپر که استعداد بینظیری در موسیقی داشت. او از لابهلای صدای باد، ترنم باران و بالزدنهای پروانهها نوای موسیقی میشنید. هارپر میتوانست هر سازی را بنوازد، آن هم بیاینکه حتی یک بار آموزش دیده باشد. گاهیاوقات شب که میشد هارپر کنار گربهاش، نصفهشب، نوایی میشنید که قلبش را به تپش میانداخت. نوایی که گویا از ستارگان میآمد...
کاپابلانکا جواب داد: «کاپابلانکا هستم. دومین جادوگر بزرگ جهان در زمانِ حال.»
بلارت گفت: «دومین جادوگر بزرگ؟! دفعهی قبل که دیدمت، بزر گترین جادوگر بودی!» کاپابلانکا با اخموتَخم گفت: «آن سِمَت موقتی بود. الان هم وقتِ سینجیمکردن ندارم. آمدهام بلارت را برای نجات دنيا با خودم ببرم.»
بلارت كه کم مانده بود از تعجب شاخ درآورد، پرسيد: «دوباره؟!»
اینکاها چه کسانی بودند؟ چگونه امپراتوری تشکیل دادند؟ درباره ی آداب و رسوم و زندگی روزمره در امپراتوری اینکاها چه می دانی؟ اینکاها قصرهای طلایی بنا می کردند و لاما پرورش می دادند. در شهرها و روستاهای شان همه نقش و مسئولیت داشتند، حتی لاماها! اینکاها عقاید احمقانه و رفتارهای حیرت انگیزی داشتند؛ از آزار و اذیت لاماها گرفته تا نوک تیزکردن کله هایشان!
تا حالا به این فکر کردی که تو کی هستی و چی هستی؟ یا از خودت پرسیدهای همین بدنی که داری، چگونه کار میکند؟ آیا به وجود خودت فکر کردهای یا به سرت زده که ممکن است دنیا و همهی چیزهای دیگر فقط خوابوخیال باشند؟
در این سفر به جهان شگفتانگیزِ خودت با ما همراه شو و با عقل و شعور خودت به ایدههای عجیب آن فکر کن.
این کتاب با نقاشیهای معرکه، ایدههای باحال و اظهارنظرهای جنجالی به این پرسشها پاسخ میدهد.
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
در درختستان طوفانِ بزرگی در راه است! اِوا میخواهد به همه کمک کند تا جایشان امن باشد. او میخواهد ثابت کند برای قَسمِ جُغدی آماده است. برای همین به اَسبچهی گمشدهای کمک میکند تا به خانه برسد. اما آنقدر باد و باران زیاد است که آنها در طوفان گیر میافتند!
آیا اِوا هنوز هم میتواند اَسبچه را نجات دهد؟
وقتی صدای پای نگهبان به حد کافی نزدیک شد، گفت: «سوپی رو که ازتون خواستم، برام آوردین؟» بعد به نگهبان یادآوری کرد: «من به خمیر نون حساسیت دارم.» البته دروغ میگفت. «و میوه هم بهم نمیسازه!» صدای غرولند بلندی از راهرو شنید و بعد نگهبان گفت: «عقب وایسا دخترهی نادون!» زانو زد تا دریچهی پایینِ در را باز کند و...
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
سلام. اسم من «اندی» است.
این هم «تری»، دوستم است.
ما توی یک درخت زندگی میکنیم.
خب، منظورم از درخت، یک خانهدرختی است. تازه وقتی میگویم خانهدرختی، منظورم یکی از آن قدیمیهایش نیست. یک 65 طبقهاش است!
(خانهدرختی ما قبلا 52 طبقه بود ولی ما 13 طبقهی دیگر رویش ساختیم.)
خب، معطل چی هستید؟
بپرید بالا!
قورتشبده دولا شد و مرد را تکان داد. اما باز هم مرد بلند نشد. قورتش بده رفت سراغ یک زن و او را هم تکان داد و صدایش کرد. اما زن هم تکان نمیخورد. جواب قورتشبده را هم نداد. قورتشبده باز رفت سراغ یک نفر دیگر و یکی دیگر... و هر کسی که توی خیابان افتاده بود روی زمین. اما هیچکدام بلند نشدند. قورتشبده با خودش فکر کرد شاید... شاید... آنها مرده باشند؟ تقصیر قورتشبده بود! قورتشبده آنها را کشته بود. قورتشبدهی قاتل! قورتشبده داد زد: «نه! نه!...» «من هیچکسی را نکشتم... من هیچکسی را نکشتم...»...
پِپا و مَکسی از وقتی خیلی کوچولو بودند با هم دوستاند. آنها یک شرکت کارآگاهی دارند و توی شرکتشان به پروندههای عجیبوغریب و مشکوک رسیدگی میکنند. پولگاس، سگ شکاری آژانس، و ببیتو با پستانک جادوییاش در حل پروندهها به آنها کمک میکنند.
در اعماق شبی تاریک در مصر، «مقبره» یک بار دیگر از جنبوجوش زندگی پُر شده بود.
شمعهای سیاه، نوری نارنجیرنگ روی دیوارهای ماسهسنگی مقبره میرقصاندند، دیوارهایی با ردیف ردیف نقاشیهای باستانی و خطوط هیروگلیف حکشده که تاریخچهای از حیلهگری و پیروزی را به تصویر میکشیدند. مخلوطی از بال سوسک و پر پرنده در دیگچهای برنزی میسوخت. پشم حیوان و پوست مار هم در دیگچهی دیگری بهآرامی دود میکرد. بوی تندوتیزشان هوا را پُر کرده بود. چیزهایی که زمانی زنده بودند و حالا بوی مرگ از آنها بلند میشد.
کریمخسته یک آدم است که قبلترها که شهر ما هنوز شهر نشده بود، به گاوها آمپول میزد تا سرما نخورند. اما همهی گاوها سرما خوردند و آنقدر آب از چشم و دماغشان آمد که مُردند. اما بعد از اینکه اینجا شهر شد و همهی گاوها مردند، کریمخسته تصمیم گرفت شغلش را عوض کند. برای همین آمپول نجاتبخشش را کنار گذاشت. بعد از توی کوچه یک سوراخ بزرگ روی دیوار خانهاش در آورد و یک پنجرهی آهنی زنگزده توی دیوار کار گذاشت. چون سوراخ را کج کنده بود، پنجره آهنی هم کج شده بود. یک تابلو هم بالای آن زد و با خط درشت رویش...
جالیز یک بازی کارتیِ رقابتی است. بازیکن ها در این بازی با مدیریت جالیزهایشان، تلاش میکنند تا بهترین و گرانترین محصولات را بکارند. با فروش آنها، کسب و کارشان را حسابی سکه کنند. اما موفقیت در این کسب و کار، همان قدر که به سخت کوشی و تلاش احتیاج دارد... حواس جمع، حساب و کتاب و کمی هم شانس می خواهد. بهترین محصول را در جالیزها بکارید. به موقع محصولات را برداشت کنید. زمین ها را گسترش دهید و بهترین معاملات را با کشاورزهای دیگر انجام دهید تا بتوانید بهترین کشاورز «جالیز» باشید.
«میلیاردها سال برای خلق یک انسان لازم است و تنها چند ثانیه برای مردن.»
فرانک و ورا بعد از درگذشت دخترشان، به تلخی از یکدیگر جدا شدهاند. حالا فرانک در سفرهای تنهاییاش با زوجی اسپانیایی آشنا شده که معتقدند جهان هستی از لحظهی انفجار بزرگ تاکنون، مسیر و هدف مشخصی را دنبال میکند.
چه حالی پیدا میکنی اگر لای دستنوشتههای مرموزِ داییات این نوشته را پیدا کنی؟
در زندگی هر آدمی گاهی پیش میآید که آدمهای بزرگی سرِ راهش سبز شوند. من خودم سرِ راه آدمهای بزرگ سبز میشدم. یکی از این آدمهای بزرگ «لئوناردو داوینچی» بود.
«مانی» و باقی بچههای فامیل این را لای دستنوشتههای «داییسامان» پیدا میکنند و پیش خودشان فکر میکنند دایی عجب آدمِ خیالبافی است! مگر میشود او سرِ راه داوینچی سبز شده باشد و بعد هم با او همخانه شده باشد؟
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم