تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
فرمانده به سمت ژولیوس خم شد و هوار زد: «چه گندکاری وحشتناکی توی ساحل زیبای ما راه انداختهاین!»
ژولیوس گفت: «ببینین من بابت ساحلتون متأسفم، ولی ما تصادفی از اینجا سردرآوردیم. ما کشتیشکستهایم!»
فرمانده سرفه کرد و ژولیوس را روی زمین هل داد. «هه! چه داستان قشنگی! شما جاسوسین و ما اینجا توی مصر همهی جاسوسها رو میکشیم!»
خْب، فکر میکنی گورخر گلادیاتور رو میشناسی، نه؟
او یک گلادیاتور قهرمان است!
نجاتدهندهی جانوران در بند است!
کسی که بر علیه امپراطوری روم طغیان کرده است!
ولی بعد کشتی ژولیوس شکست و او سر از سواحل مصر درآورد و با «ایزد اسبی» اشتباه گرفته شد.
اینجوری بود که ورق برگشت و خیلی زود سر از حمام شیر الاغ درآورد و بهعنوان فرعون مصر تاجگذاری کرد!
فکر میکنی تا چند وقت بخت طلایی با او یار میمونه؟
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
آیا تا حالا آرزو داشتهای که فوتبالیست شوی؟
هیچوقت به اینکه مربی یا مدیر فنی تیم شوی یا اینکه در تلویزیون برنامهی ورزشی اجرا کنی، فکر کردهای؟
شغلهای گوناگونی در فوتبال وجود دارند؛ مثلاً میتوانی داور یا کمکداور شوی یا اینکه استعدادیابی کنی و ستارههای ورزشی آینده را کشف کنی!
در این کتاب با انواع این شغلها، تاریخچهی فوتبال، دانستنیهای جالب و خیلی چیزهای دیگر آشنا میشوی.
زندگی جناب تام بهتر از این نمیشد!
حالا یک تختخواب گرم و نرم برای شبهای سرد داشت،
و یک استخر شنای خنک برای روزهای گرم!
هر وقت دیر به خانه بر میگشت، یک نفر نگرانش میشد
و هر وقت تا لنگ ظهر میخوابید یا کمی ناخوش بود، یک نفر صبحانهاش را برایش به رختخواب میآورد.
جناب تام ترجیح میدهد بعدازظهرها توی تختش دراز بکشد
«هفتصد سال اولی که در این خمره بودم، با خودم عهد کردم هرکس مرا آزاد کند، او را از مال دنیا بینیاز کنم، اما هیچکس مرا آزاد نکرد. در هفتصد سال دوم با خودم گفتم که هرکس مرا از این خمره بیرون بیاورد، او را صاحب تمام گنجهای زمین میکنم. اما باز این اتفاق نیفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم میگفتم حالا دیگر هرکس مرا از اینجا رها کند، او را به هر شیوهای که خودش تعیین کند، میکشم. و قرعه به نام تو افتاد.»
بلندبلند خندید. گفت: «حالا دیگر آمادهی مرگ شو.»
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
مادرم روی سکو کاری جز دادوفریاد نمیکرد.
تقریباً از همان دقیقهی اول گیر داد به پدر کامونیاس:
«کیکه! چطور این بچه را گذاشتهای یارگیری نفربهنفر کند؟ میبینی که نا ندارد.»
«کیکه! اینقدر به داور اعتراض نکن. اخراجت میکند ها!»
«کیکه! بالاغیرتاً النا را بفرست تو. این دخترجدیده توی هپروت سِیر میکند!»
«کیکه! دفاع خطی بچین ارواح جدت!»
نمیدانم حق با او بود یا نه، ولی آدم دلش میخواست بهش بگوید «ساکت».
همهچیز با یک نامه شروع شد، یک نامه با عطر و بوی گل سنبل. شما عطر سنبل دوست دارید؟ من که دیوانهی بوی سنبلم. واقعاً خیلی آرامشبخش است. فکر میکنم بهخاطر همین هم هست که توی مرکز ماساژ تنآساموش، روغن سنبل به تن موشها میمالند. من عاشق ماساژم. واقعاً خستگیام را درمیکند. این قضیهی ماساژ هم برای خودش داستانی دارد که بعدها برایتان میگویم.
چند ثانیه بعد زنگ زدم به خواهرم، تِهآ. گفتم: «همینالان تراپولا بهم زنگ زد. فکر کنم توی دردسر افتاده.»خواهرم جیر کرد: «من رو از خواب ناز بیدار کردی که همین رو بهم بگی؟ داشتم یه رؤیای محشر میدیدم ها! خواب میدیدم توی یه قایق تفریحی بزرگ عروسی گرفتم. نذاشتی ببینم داماد خوششانس کیه.»از جملهی آخری خیلی تعجب نکردم. آخر خواهرم از تعداد پنیرهایی که من توی یخچال کَتوگُندهام دارم هم بیشتر خواستگار دارد!ادامه دادم: «گوش کن تِهآ! تراپولا داشت از سرزمین موشهای خونآشام زنگ میزد!»تِهآ جیر کشید: …...
نیا چرخید، سوزنبرگهای درخت صنوبر کهنسال مقابل آسمان شب محو شدند و بعد هم با احساسی دلهرهآور، زمین بهسمتش شتافت. سورن دیوانهوار سعی کرد بالهای کوچک سیخشدهاش را به هم بزند. بیفایده بود! با خودش فکر کرد: «میمیرم. میشم یه بوفچهی مرده. تازه سه هفتهست که از تخم دراومدهم و زندگیم سر اومده!» ناگهان چیزی سقوطش را آرام کرد... جریان نسیم بود؟ تودهای باد؟ هوایی پفکرده که میان کُرکپَرهای زشتش جمع شده بود؟ همین بود؟ زمان آهسته شد. زندگی کوتاهش از مقابل چشمهایش گذشت... تکتک ثانیههای ع...
دفترچه خاطرات جغد 10 (اوا بال قلنبه و نی نی مو)
اِوا خیلی هیجانزده است، چون قرار است از برادر کوچکش نگهداری کند. او و دوستهایش برای او آبنبات حشره، نمایش عروسکی، و آوازی برای وقتِ خوابش آماده کردهاند.
ماهیتابهچیها همینطور میکوبیدند روی ماهیتابههایشان... و مادرم را تشویق میکردند. گویا دیدن خانمی هم که آنجا وسط زمین داشت سر بازیکنها داد میزد، برایشان بامزه بود. آنقدر داشتند خوش میگذراندند که از هر بهانهای برای شلوغکاری و کوبیدن روی ماهیتابهها استفاده میکردند.
مادرم به سکوها اشارهای کرد که یعنی: «خیلی خب حالا.»
بعد به ما نگاه کرد و قبل از اینکه از زمین برود بیرون، گفت: «من الان میروم مینشینم، ولی بالاغیرتاً تمرکز کنید و بازیتان را بکنید.»
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
… اتاق بکتاش را قبلاً دیده بود. در کودکی! با حارث به آنجا آمده بودند برای مراسم نهار بازی. سر ظهر مرداد، بکتاش میشد آشپز و پیالههایشان را پر از دوغ میکرد و با کف دست کاکوتی خشک میمالید و خرد میکرد روی دوغ. بعد هر سه مینشستند روی لبهی ایوان و پاهایشان را میانداختند پایین و تکان میدادند و نان را در دوغ ترید میکرد و میخوردند و از آرزوهای بزرگ و کوچکشان میگفتند. همانروز عصر بود که رابعه ملافهی سفید دور خودش پیچیده بود و در حیاط و ایوان دنبال بکتاش کرده بود و به اصرار میخواست تا با...
باز هم دیرم شد!
«پفک پنیری به دادم برس!» ساعت نُه صبح بود و من، جرونیمو استیلتُن، دوباره دیر میرسیدم سرِ کار! در کمتر از یک دقیقه، از تختخواب قِل خوردم پایین و در کمتر از دو دقیقه، لباس پوشیدم. درست است که موش سحرخیزی نیستم، ولی توی آمادهشدن خیلی تروفرزم.
همانطور که دندانهایم را با خمیردندانی با طعم پنیر چدار مسواک میزدم، زیر لب غُرغُر کردم: «لعنت به هر چی پنیر کپکزدهست! از صبحهای شنبه متنفرم!» بعدش تیز از پلهها دویدم پایین، پایم گیر کرد به دُمم و از آنبالا قِل خوردم و افتادم ...
لبولوچهام آويزان شد. آخر مگر من چهکار کرده بودم که گرفتار پینکی پیک شده بودم؟ خيلي روي مخ بود. بدجوري اعصابخُردکن بود. میتوانست يک موشِ کاملاً معمولي را آنقدر ديوانه کند که مرگِموش بخورد!
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
سوسکها آنقدر تنوع دارند و رنگارنگاند که شاید باورتان نشود؛ یکچهارم کل گونههای جانوری شناختهشده در جهان سوسکاند! درحالحاضر، زیستشناسان حدود 400هزار گونه سوسک روی کرهی زمین یافتهاند، اما به گمان بعضی این تعداد بیش از دو میلیون گونه است.
چند تا سوسک بامزه:
سوسک سرگینغلتان شاخدار میتواند بیش از هزار برابر وزن خودش را هل بدهد.
آخ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد! فردا داریم برای تعطیلات میرویم سوئد، آن هم با یک کشتی خیلی بزرگ! از آن جالبتر اینکه شایِن را هم با خودمان میبریم. وقتی شایِن باشد، دیگر نمیترسم که توی چادر بخوابم، حتی وسط طبیعت بکر و وحشی، با اینکه میگویند سوئد پُر است از خرس و گرگ و غول..
...از موسیقی راک با صدای بلند خوشم نمیآید. لباسهای خالخالی یا راهراه یا روشن تنم نمیکنم. و همیشهی خدا یک برش پنیر آمریکایی ساده را به یک قالب پنیر فلفلی تند هالپانو ترجیح میدهم.
همانطور که میبینید ترجیح میدهم زندگی آرام و بیدردسری داشته باشم. میدانم شاید به نظر بعضی موشها بینمک یا حتی حوصلهسَربَر باشم. شاید هم راست بگویند. ولی خب من اینطوری دوست دارم!
حالا چرا دارم اینها را به شما میگویم؟
الان توضیح میدهم...
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
بله! امروز روز فیلمبرداریه!
سر صبحانه آنقدر ذوقزده بودم که نتوانستم هیچی بخورم. برادرهای خلوچلم هم هِی داشتند دریوری میگفتند. میگفتند حتماً به من نقش زامبیها را میدهند، چون اینجوری لازم نیست گریم کنم و لباس عوض کنم و از این چرتوپرتها.
ایش! اینها که هیچی از فیلم و اینجور چیزها سر درنمیآورند! الان هم حسودیشان شده، چون کسی نمیگذارد خودشان با آن جوشهای قرمز روی صورتشان فیلم بازی کنند.
آماده باشید که از خنده منفجر شین. آخه قراره توی شهر، بَدترین موجودات، بهترین کارها رو بکنن.
اون هم با خندهدارترین روشهای ممکن.
با بدها همراه باشید، تا با عضوِ عجیبوغریب و جدیدِ دار و دستهشون، کارهای خوب و مرموز بیشتری انجام بدهند.
حتی پلک هم نزنید؛ چونکه شاید یه موجود خیلی شرور ترتیبشون رو بده و... پِخ پِخ!
یک روز که جنابِ تام رفت تا نامهها را از صندوقِپست دربیاورد،
پاکتنامهی پُرزرقوبرقی دید. روی آن اسم آنجلا ثراگمورتون نوشته شده بود.
آنجلا که خانه را از بالا تا پایین حسابی تمیز کرده و برق انداخته بود، داشت روی مبل خستگی درمیکرد.
ولی این نامهی مهمی بود و باید زود جوابش را میداد:
دعوتنامهی ملکه برای مهمانی عصرانهی قصر. به آنجلا اجازه داده بودند یک همراه هم با خود ببرد.
همه چیز از آن روزی آغاز شد که دعوتنامهای عجیب دریافت کردیم. با مربیهایمان در رختکن بودیم. من نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به بازی در تورنمنت «کمپ چهارم» دعوت شده بودیم. هیچکداممان چیزی دربارهی این مسابقات نمیدانست؛ حتی آلیسیا که همیشه داستانهایی از تیمهای افسانهای و اسرارآمیز برایمان تعریف میکرد. این که هیچیک از ما برای شرکت در مسابقات ثبتنام نکرده بود، نشان میداد شخص نامعلومی به مسابقهی اسرارآمیزی دعوتمان کردهاست، با قوانینی که با آنها آشنایی نداشتیم.
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم